شکنجه رمانتیک p²
شکنجه رمانتیک p²
ویو کیم سانی
از آجوما خواست ک بره پیشش و یه سری پچ پچ کردن و رئیسشون رفت..آجوما در حالی ک گریه میکرد منو آزاد کرد و بهم گفت:متاسفم عزیزم..هق..نمیدونستم..هق..این..هق...بلا سرت میاد..هق..هق...
<پرش زمانی ب ²⁰ دقیقه بعد>
راوی داستان:
بادیگاردا عصبانی اومدن و آجوما رو کنار زدن و سانی رو بلند کردن و ت سلولش انداختن..از کمرش خون زیادی میرفت و سرفه میکرد تا وقتی ک دوباره آجوما اومد تو اتاق..
_عزیزم..رئیس میخواد تورو ببینه..
سانی در حالی که خون کنار لبشو پاک میکرد ولی باز دوباره خون میومد گفت:احتمالا دوباره میخواد شکنجم بده..یکم دیگه شکنجم بده خداروشکر زنده نمیمونم..
_نههه دخترم یه همچین حرفی نزن حالا بیا ببین چیکارت داره..
سانی با کمک آجوما از جاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتادن..دست و پای سانی و با زنجیر بستن و..
_آجوما همینجوری برم؟
_عزیزم یه لباس شلوار و لباس زیره دیگه..
_اما..
در اتاق باز شد و بادیگاردا منو فرستادن تو..
رئیسشون گفت: ب نظرم اگر تنها باشیم بهتره...گمشید بیرون(داد)
ویو سانی
_برگرد..
_ها..بله..چشم..
کمرمو نشونش دادم..
ملافه روی کمرمو برداشت و زخمارو دید..شروع کرد به بدون صدا گریه کردن..
_متاسفم سانی..من نباید این کارو باهات میکردم..اجازه میدی..ددی تو باشم؟
باورم نمیشد..کسی که تا دیروز زندانیم کرده بود درخواست داده بود که ددیم بشه..
_زود باش داد بزن جیغ بزن بگو کافیه..
_چی؟
زنجیر دستمو باز کرد و به دستگیره کمد بست..
شلاقشو برداشت و کوبید به پاش تا صدا بده..
_زود باش آه و ناله کنن..
_چ..چشم..
و بعد شروع کردم..
_جیغغغغغغغغع کافیهههه نهههه کمککککک دیگههه نزنننن(جیغغ و داددد)
جیغ و داد هامو قطع کردم و گفتم: کافیه؟
_آره..
رفتم و نزدیکش شدم..
_میشه..بغلم..کنی؟
بلند داد زد و گفت:مجازات تو اینه که هر شب شراب بخوری و مست و لنگ لنگان برام داستان تعریف کنی..فهمیدی؟(داد)
_بله..قربان..
_حالا گمشو بیرون..(داد)
هلم داد و منو انداخت بیرون..
ویو کیم سانی
از آجوما خواست ک بره پیشش و یه سری پچ پچ کردن و رئیسشون رفت..آجوما در حالی ک گریه میکرد منو آزاد کرد و بهم گفت:متاسفم عزیزم..هق..نمیدونستم..هق..این..هق...بلا سرت میاد..هق..هق...
<پرش زمانی ب ²⁰ دقیقه بعد>
راوی داستان:
بادیگاردا عصبانی اومدن و آجوما رو کنار زدن و سانی رو بلند کردن و ت سلولش انداختن..از کمرش خون زیادی میرفت و سرفه میکرد تا وقتی ک دوباره آجوما اومد تو اتاق..
_عزیزم..رئیس میخواد تورو ببینه..
سانی در حالی که خون کنار لبشو پاک میکرد ولی باز دوباره خون میومد گفت:احتمالا دوباره میخواد شکنجم بده..یکم دیگه شکنجم بده خداروشکر زنده نمیمونم..
_نههه دخترم یه همچین حرفی نزن حالا بیا ببین چیکارت داره..
سانی با کمک آجوما از جاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتادن..دست و پای سانی و با زنجیر بستن و..
_آجوما همینجوری برم؟
_عزیزم یه لباس شلوار و لباس زیره دیگه..
_اما..
در اتاق باز شد و بادیگاردا منو فرستادن تو..
رئیسشون گفت: ب نظرم اگر تنها باشیم بهتره...گمشید بیرون(داد)
ویو سانی
_برگرد..
_ها..بله..چشم..
کمرمو نشونش دادم..
ملافه روی کمرمو برداشت و زخمارو دید..شروع کرد به بدون صدا گریه کردن..
_متاسفم سانی..من نباید این کارو باهات میکردم..اجازه میدی..ددی تو باشم؟
باورم نمیشد..کسی که تا دیروز زندانیم کرده بود درخواست داده بود که ددیم بشه..
_زود باش داد بزن جیغ بزن بگو کافیه..
_چی؟
زنجیر دستمو باز کرد و به دستگیره کمد بست..
شلاقشو برداشت و کوبید به پاش تا صدا بده..
_زود باش آه و ناله کنن..
_چ..چشم..
و بعد شروع کردم..
_جیغغغغغغغغع کافیهههه نهههه کمککککک دیگههه نزنننن(جیغغ و داددد)
جیغ و داد هامو قطع کردم و گفتم: کافیه؟
_آره..
رفتم و نزدیکش شدم..
_میشه..بغلم..کنی؟
بلند داد زد و گفت:مجازات تو اینه که هر شب شراب بخوری و مست و لنگ لنگان برام داستان تعریف کنی..فهمیدی؟(داد)
_بله..قربان..
_حالا گمشو بیرون..(داد)
هلم داد و منو انداخت بیرون..
۴.۶k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.