گس لایتر/پارت ۲۲۲
اسلاید بعد: جونگکوک و جونگ هون
روی تختخوابی که قبلا برای خودش و بایول بود دراز کشیده بود و جونگ هون رو کنار خودش خوابونده بود...
اون در آرامش خوابیده بود ولی جونگکوک مدام پهلو به پهلو میشد بلکه خواب به چشمش بیاد... اما افکاری که ذهنشو احاطه کرده بودن مانع خوابش میشدن...
دست چپش زیر سر جونگ هون بود...
ساعد راستشو زیر سر گذاشت و به سقف خیره شد... نتونست از خیالاتش فرار کنه پس تصمیم گرفت غرقشون بشه...
مسلماً تمام افکارش حول محور بایول میچرخید...
از اولین روز ازدواجشون تا به امروز اتفاق نیفتاده بود که یک روز تمام همو نبینن... چه برسه به یک هفته!...
بعد از شنیدن رای دادگاه که حکم طلاق رو صادر کرده بود حال مساعدی نداشت.... اما همه و حتی بایول تصورشون این بود که از این جدایی خیلی سرخوشه...
ولی عذاب میکشید از اینکه این بار واقعا از دستش داده!...
به کسی نگفته بود اما حضانت جونگ هون رو گرفت تا بایول رو برگردونه.... و هدف اصلیش آزار بایول نبود...ولی لازم میدونست کاری کنه که مادر خیلی دلتنگ پسرش بشه...
فکر میکرد تحت فشار قرار دادنش برای دیدار بچش میتونه اونو به زندگی ای که داشتن برگردونه...
غرورش یا شاید اشتباهات زیادش مانع میشد که مستقیما اینو از بایول بخواد.. حتی پذیرش این موضوع که دلتنگ بایول شده براش سخت بود!... سعی میکرد توی ذهنش منکر همه چیز بشه چون میترسید!...
میترسید که دنیا با عشق تاوان اشتباهاتشو ازش بگیره...
بعد از یک هفته هنوز هم سعی میکرد خودشو دلداری بده و امتناع بایول از دیدارشون رو بخاطر عصبانیتش بدونه...
تصورش این بود که بایول بخاطر از دست دادن تنها نقطه اشتراکشون ناراحته و با پرهیز از دیدارشون میخواد خودشو تسکین بده... پس از نظرش هنوز واکنشش طبیعی بود و بلاخره صبرش لبریز میشد...
زیر لب زمزمه کرد...
جونگکوک: برمیگردی!... میدونم...
**********
خانوم جی وون به همراه خدمتکار دیگه مشغول سِرو شام بود...
خانواده ی سه نفره ی ایم هم منتظر نشسته بودن...
همزمان که مشغول کارشون بودن نابی خطاب به جی وون گفت:
فردا شب یه مهمون ویژه داریم... یه منوی خوب برای شام آماده کنین... از الان گفتم که به فکرش باشین
جی وون: چشم خانوم
یون ها: مهمون ویژه؟ کیه؟
نابی: سوپرایزه
یون ها: که اینطور!...
بایول چیزی نپرسید... شاید هم اصن حرفاشونو نشنید که حرفی بزنه... به صندلیش تکیه داده بود و غرق افکار خودش بود...
همه چیز عادی بود تا لحظه ای که خانوم جی وون خورش گوشت رو سر میز گذاشت...
بایول با استشمام بوی گوشت مثل کسیکه از ارتفاع بلندی به پایین پرت بشه از افکارش بیرون کشیده شد... با عجله صندلیشو عقب داد و دستشو روی دهنش گذاشت و به سمت سرویس بهداشتی دوید...
نابی و یون ها به هم نگاه کردن و دنبال بایول رفتن...
.
.
.
چند بار پشت سر هم بالا آورد...
از طعم تلخ اسیدی ای که توی کل دهنش حس میکرد و راه گلوشو میسوزوند حالش به هم خورد...
دستاشو زیر شیر آب گرد کرده بود و پشت سر هم به دهنش آب میزد... پشت در صدای مادر و خواهرش رو میشنید که با نگرانی از حالش میپرسیدن ولی نای جواب دادن نداشت... خودش خوب میدونست علت تهوعش چیه و امیدوار بود یون ها و مادرش بویی نبرده باشن که مجبور باشه سرزنشاشونو تحمل کنه...
مشت آخر آب رو توی صورتش زد که قطراتش روی آینه و اطراف پاشیده شد...
دستاشو دو طرف روشویی گذاشت و درحالیکه نفس نفس میزد صورت رنگ پریده ی خودشو توی آینه ی خیس از قطرات آب نگاه کرد...
هنوز هم ضربه های دستی که به در میخورد شنیده میشد.... برای تموم شدنش به آرومی و به سختی لب زد...
بایول: خوبم... چیزیم نیست....
.
.
.
.
روی تختخوابی که قبلا برای خودش و بایول بود دراز کشیده بود و جونگ هون رو کنار خودش خوابونده بود...
اون در آرامش خوابیده بود ولی جونگکوک مدام پهلو به پهلو میشد بلکه خواب به چشمش بیاد... اما افکاری که ذهنشو احاطه کرده بودن مانع خوابش میشدن...
دست چپش زیر سر جونگ هون بود...
ساعد راستشو زیر سر گذاشت و به سقف خیره شد... نتونست از خیالاتش فرار کنه پس تصمیم گرفت غرقشون بشه...
مسلماً تمام افکارش حول محور بایول میچرخید...
از اولین روز ازدواجشون تا به امروز اتفاق نیفتاده بود که یک روز تمام همو نبینن... چه برسه به یک هفته!...
بعد از شنیدن رای دادگاه که حکم طلاق رو صادر کرده بود حال مساعدی نداشت.... اما همه و حتی بایول تصورشون این بود که از این جدایی خیلی سرخوشه...
ولی عذاب میکشید از اینکه این بار واقعا از دستش داده!...
به کسی نگفته بود اما حضانت جونگ هون رو گرفت تا بایول رو برگردونه.... و هدف اصلیش آزار بایول نبود...ولی لازم میدونست کاری کنه که مادر خیلی دلتنگ پسرش بشه...
فکر میکرد تحت فشار قرار دادنش برای دیدار بچش میتونه اونو به زندگی ای که داشتن برگردونه...
غرورش یا شاید اشتباهات زیادش مانع میشد که مستقیما اینو از بایول بخواد.. حتی پذیرش این موضوع که دلتنگ بایول شده براش سخت بود!... سعی میکرد توی ذهنش منکر همه چیز بشه چون میترسید!...
میترسید که دنیا با عشق تاوان اشتباهاتشو ازش بگیره...
بعد از یک هفته هنوز هم سعی میکرد خودشو دلداری بده و امتناع بایول از دیدارشون رو بخاطر عصبانیتش بدونه...
تصورش این بود که بایول بخاطر از دست دادن تنها نقطه اشتراکشون ناراحته و با پرهیز از دیدارشون میخواد خودشو تسکین بده... پس از نظرش هنوز واکنشش طبیعی بود و بلاخره صبرش لبریز میشد...
زیر لب زمزمه کرد...
جونگکوک: برمیگردی!... میدونم...
**********
خانوم جی وون به همراه خدمتکار دیگه مشغول سِرو شام بود...
خانواده ی سه نفره ی ایم هم منتظر نشسته بودن...
همزمان که مشغول کارشون بودن نابی خطاب به جی وون گفت:
فردا شب یه مهمون ویژه داریم... یه منوی خوب برای شام آماده کنین... از الان گفتم که به فکرش باشین
جی وون: چشم خانوم
یون ها: مهمون ویژه؟ کیه؟
نابی: سوپرایزه
یون ها: که اینطور!...
بایول چیزی نپرسید... شاید هم اصن حرفاشونو نشنید که حرفی بزنه... به صندلیش تکیه داده بود و غرق افکار خودش بود...
همه چیز عادی بود تا لحظه ای که خانوم جی وون خورش گوشت رو سر میز گذاشت...
بایول با استشمام بوی گوشت مثل کسیکه از ارتفاع بلندی به پایین پرت بشه از افکارش بیرون کشیده شد... با عجله صندلیشو عقب داد و دستشو روی دهنش گذاشت و به سمت سرویس بهداشتی دوید...
نابی و یون ها به هم نگاه کردن و دنبال بایول رفتن...
.
.
.
چند بار پشت سر هم بالا آورد...
از طعم تلخ اسیدی ای که توی کل دهنش حس میکرد و راه گلوشو میسوزوند حالش به هم خورد...
دستاشو زیر شیر آب گرد کرده بود و پشت سر هم به دهنش آب میزد... پشت در صدای مادر و خواهرش رو میشنید که با نگرانی از حالش میپرسیدن ولی نای جواب دادن نداشت... خودش خوب میدونست علت تهوعش چیه و امیدوار بود یون ها و مادرش بویی نبرده باشن که مجبور باشه سرزنشاشونو تحمل کنه...
مشت آخر آب رو توی صورتش زد که قطراتش روی آینه و اطراف پاشیده شد...
دستاشو دو طرف روشویی گذاشت و درحالیکه نفس نفس میزد صورت رنگ پریده ی خودشو توی آینه ی خیس از قطرات آب نگاه کرد...
هنوز هم ضربه های دستی که به در میخورد شنیده میشد.... برای تموم شدنش به آرومی و به سختی لب زد...
بایول: خوبم... چیزیم نیست....
.
.
.
.
۲۵.۶k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.