شاگرد انتقالی پارت 27
ببخشید بچه ها یه مشکلی پیش اومده بود به خطر همین مجبور شدم این پارت رو از اول بنویسم موضوع رو عوض کردم! امیدوارم خوش تون اومده باشه!
__________________________________________
در مبارزه ی هالوین خونین بعد از ۵ نبرد با والهالا که مساوی شدند در نبرد ۶ یعنی نبرد نهایی تومان باخت و والها برنده شد و از قبل با مایکی و قرار گذاشته شده بود. که هر کدام از گروه ها ببازد برای همیشه منحل می شود همه ی افراد تومان بعد از نبردی سخت و شکستی غم انگیز با عصبانیت روی زمین ولو بودند و والهالا با اینکه کمتر از تومان کتک نخورده بود اما با خوش حالی و صورت های ورم کرده و خونین جشن می گرفتند دراکن با ناراحتی و عصبانیت به هانما نگاه کرد
دراکن: ما شکست رو قبول نمی کنیم!..تومان خواهان یک مبارزه ی دیگه اس!..آره!.ما اونقدر مبارزه می کنیم تا یه نفر بمی...
مایکی حرفش را قطع کرد
مایکی: بس کن کنچین!...
دیگه تموم شد!
پاه ، چیفویو ، تاکمیچی...همه ناراحت و خشمگین بودن د این حین میتسویا آرام پارچه های پرچم والهالا را می دزدید تا داخل وایتکس بیندازد و با آنها لباس درست کند که هرکاری عصبانی شد مایکی قیافه ای خیلی افسرده داشت و با ناراحتی از قبرستان ماشین ها خارج می شدند که کیساکی فکری به سرش زد او هانما را صدا کرد و دم گوشش چیزی را زمزمه کرد
هانما: مطمعنی؟ یعنی ما بردیم این فرصت خیلی خوبیه!
کیساکی: ای احمق! کاری که می گم رو بکن!
هانما: باشه باشه! من که از کار های تو سر در نمیارم!
هانما سرش را بلند کرد و با صدایی فریاد مانند.
هانما: هی جغلهه!...وایسا!
کیساکی با آرنجش به هانما کوبید.
هانما:عه...یعنی..چیز..مایکی سانو یه دقه واسا!
مایکی ایستاد
دراکن: نه مایکی..این یکی از نقشه های کیساکی! یه تله ست!
مایکی: نه کنچین! بزار ببینیم چی میگن!
مایکی برگشت و به هانما نگاه کرد هانما کمی دستپاچه شد اما بعد به خود آمد
هانما:من به حرف های این کنچین تون..یعنی چیزعه..دراکن تون فکر کردم... ( دراکن کمی تعجب کرد و بعد سرخ شد!)و تصمیم گرفتیم که یک قرار مذاکره بزاریم با شما!..فردا ۵ عصر ، لاله پارک خوبه؟
مایکی: ولی اونجا که مرکز شهره! یه مجتمع تفریحی خیلی بزرگه!
هانما نیشخند زد: خب ما که قرار نیست دعوا کنیم قراره مذاکره کنیم پس خیلی مکان مناسبیه!
مایکی چند لحظه فکر کرد: قبوله!
هانما: پس تا بعد جیگرا!
جلسه ی شورای اسلامی مدیریت بحران تومان:
باجی خیلی نگران بود و اعضا در حال بحث سر این بودند چطور با آنها مذاکره کنند و این در حالی بود که دراکن به اُفق خیره و به هانما فکر می کرد در ذهنش خیال پردازی می کرد و لبخند می زد
میتسویا: واقعا نمی فهمم چه اتفاقی داره می افته! دعوا که نمی تونیم بکنیم! یعنی به نظرتان چی می خوان بگن!
چیفویو اخم کرد: همش زیر سر کیساکی مطمئنم اون شیاد یه نقشه ی خیلی بد تو سرش داره باید خیلی مراقب باشیم!
باجی تائید کرد و با اخم به دراکن نگاه کرد
باجی: برنامه چیه؟!
دراکن که در افکار خود غرق بود و تو ذهنش با هانما حرف می زد که با صدای باجی به خودش اومد هول شد
دراکن: آره من هانما ام!..یعنی..چیز عه! نقشه ی خوبیه!
باجی یک آبرویش را بالا انداخت
باجی: رفیق حالت خوبه؟ کدوم نقشه رو میگی؟ میگم برنامه چیه؟
دراکن پرید روی میز و با شادی فریاد زد!
دراکن: برنامه کودک!!
همه خندیدن و مایکی به دراکن نگاه کرد
مایکی با نگاهی سرد بی روح: کنچین!...لطفا بشین!
دراکن با خجالت از آرام از میز پایین آمد
دراکن: ببخشید بچه ها خواستم جو رو عوض کنم!
زنده باد مختار (کاپیتان پنجم!) محکم گوزید و فریاد زد: دستشویی دارم مایکیی! زودتر بحث لعنتی رو تمومش کنین نمی تونم تحمل کنم!
او یکی از صندلی ها را به هوا پرت کرد و به سرعت به سمت دستشویی دویید بچه ها همگی دماغشون رو گرفته بودند و پاه-چین کم مونده بود از خنده منفجر بشه ولی نمی تونست ذهنش ر باز کنه یا بخنده چون گاز شیمیایی زنده باد مختار باعث می شد اشکش در بیاد چیفویو به آرامی پنجره ها را باز کرد تا هوایی تازه وارد اتاق شود ولی فایده ای نداشت گاز خیلی غلیظ بود و آنجا ماندن خطرناک بود و همگی سریعتر از اتاق رفتند...
فردا عصر ساعت ۵ بعد از ظهر:
__________________________________________
در مبارزه ی هالوین خونین بعد از ۵ نبرد با والهالا که مساوی شدند در نبرد ۶ یعنی نبرد نهایی تومان باخت و والها برنده شد و از قبل با مایکی و قرار گذاشته شده بود. که هر کدام از گروه ها ببازد برای همیشه منحل می شود همه ی افراد تومان بعد از نبردی سخت و شکستی غم انگیز با عصبانیت روی زمین ولو بودند و والهالا با اینکه کمتر از تومان کتک نخورده بود اما با خوش حالی و صورت های ورم کرده و خونین جشن می گرفتند دراکن با ناراحتی و عصبانیت به هانما نگاه کرد
دراکن: ما شکست رو قبول نمی کنیم!..تومان خواهان یک مبارزه ی دیگه اس!..آره!.ما اونقدر مبارزه می کنیم تا یه نفر بمی...
مایکی حرفش را قطع کرد
مایکی: بس کن کنچین!...
دیگه تموم شد!
پاه ، چیفویو ، تاکمیچی...همه ناراحت و خشمگین بودن د این حین میتسویا آرام پارچه های پرچم والهالا را می دزدید تا داخل وایتکس بیندازد و با آنها لباس درست کند که هرکاری عصبانی شد مایکی قیافه ای خیلی افسرده داشت و با ناراحتی از قبرستان ماشین ها خارج می شدند که کیساکی فکری به سرش زد او هانما را صدا کرد و دم گوشش چیزی را زمزمه کرد
هانما: مطمعنی؟ یعنی ما بردیم این فرصت خیلی خوبیه!
کیساکی: ای احمق! کاری که می گم رو بکن!
هانما: باشه باشه! من که از کار های تو سر در نمیارم!
هانما سرش را بلند کرد و با صدایی فریاد مانند.
هانما: هی جغلهه!...وایسا!
کیساکی با آرنجش به هانما کوبید.
هانما:عه...یعنی..چیز..مایکی سانو یه دقه واسا!
مایکی ایستاد
دراکن: نه مایکی..این یکی از نقشه های کیساکی! یه تله ست!
مایکی: نه کنچین! بزار ببینیم چی میگن!
مایکی برگشت و به هانما نگاه کرد هانما کمی دستپاچه شد اما بعد به خود آمد
هانما:من به حرف های این کنچین تون..یعنی چیزعه..دراکن تون فکر کردم... ( دراکن کمی تعجب کرد و بعد سرخ شد!)و تصمیم گرفتیم که یک قرار مذاکره بزاریم با شما!..فردا ۵ عصر ، لاله پارک خوبه؟
مایکی: ولی اونجا که مرکز شهره! یه مجتمع تفریحی خیلی بزرگه!
هانما نیشخند زد: خب ما که قرار نیست دعوا کنیم قراره مذاکره کنیم پس خیلی مکان مناسبیه!
مایکی چند لحظه فکر کرد: قبوله!
هانما: پس تا بعد جیگرا!
جلسه ی شورای اسلامی مدیریت بحران تومان:
باجی خیلی نگران بود و اعضا در حال بحث سر این بودند چطور با آنها مذاکره کنند و این در حالی بود که دراکن به اُفق خیره و به هانما فکر می کرد در ذهنش خیال پردازی می کرد و لبخند می زد
میتسویا: واقعا نمی فهمم چه اتفاقی داره می افته! دعوا که نمی تونیم بکنیم! یعنی به نظرتان چی می خوان بگن!
چیفویو اخم کرد: همش زیر سر کیساکی مطمئنم اون شیاد یه نقشه ی خیلی بد تو سرش داره باید خیلی مراقب باشیم!
باجی تائید کرد و با اخم به دراکن نگاه کرد
باجی: برنامه چیه؟!
دراکن که در افکار خود غرق بود و تو ذهنش با هانما حرف می زد که با صدای باجی به خودش اومد هول شد
دراکن: آره من هانما ام!..یعنی..چیز عه! نقشه ی خوبیه!
باجی یک آبرویش را بالا انداخت
باجی: رفیق حالت خوبه؟ کدوم نقشه رو میگی؟ میگم برنامه چیه؟
دراکن پرید روی میز و با شادی فریاد زد!
دراکن: برنامه کودک!!
همه خندیدن و مایکی به دراکن نگاه کرد
مایکی با نگاهی سرد بی روح: کنچین!...لطفا بشین!
دراکن با خجالت از آرام از میز پایین آمد
دراکن: ببخشید بچه ها خواستم جو رو عوض کنم!
زنده باد مختار (کاپیتان پنجم!) محکم گوزید و فریاد زد: دستشویی دارم مایکیی! زودتر بحث لعنتی رو تمومش کنین نمی تونم تحمل کنم!
او یکی از صندلی ها را به هوا پرت کرد و به سرعت به سمت دستشویی دویید بچه ها همگی دماغشون رو گرفته بودند و پاه-چین کم مونده بود از خنده منفجر بشه ولی نمی تونست ذهنش ر باز کنه یا بخنده چون گاز شیمیایی زنده باد مختار باعث می شد اشکش در بیاد چیفویو به آرامی پنجره ها را باز کرد تا هوایی تازه وارد اتاق شود ولی فایده ای نداشت گاز خیلی غلیظ بود و آنجا ماندن خطرناک بود و همگی سریعتر از اتاق رفتند...
فردا عصر ساعت ۵ بعد از ظهر:
۵.۰k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.