رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_نهم
سری تکون دادمو پولارو داد بهمو منم گذاشتم تو کیفم از جام بلند شدم گفتم: من برم پیش ارسلان خان پولو بدم بهش...کاری نداری
سری تکون دادو گفت: نه برو منم یه چرخی میزنم و میرم خونه استراحت شبم با چندتا از دوستام قرار دارم...
بهش نگاه کردم فقط گفتم : باشه ..خداحافظ
دوباره رفتم سر خیابون و تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ارسلان خان
به این فکر میکردم منی که تا امروز نون حلال خورده بودم از امروز به بعد چطوری پول حروم ببرم خونه نمیتونستم با خودم کناربیام یه آن تصمیم گرفتم همه پولو بدم به ارسلان خان و زودتر از شرش راحت شم ولی بعد فکر کردم اگه اینکارو بکنم پس خرج و مخارجمون چی ...پول دیالیز مامان بدهی که به محمود خان داشتم
مجبور بودم برا اینکارام ...سری از رو تاسف برا خودم تکون دادم به مقصد رسیده بودم تاکسی نگه داشت و به کوچه بن بست نگاه کردم و پول راننده رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم آروم آروم قدم برمیداشتم .تا اینکه رسیدم جلوی در ارسلان خان نگاهی به در کردم و بعدم زنگ رو به همون حالت رمز زدم و به در کوبیدم بعد از چند دقیقه صدای خشن همون غول بیابونی رو شنیدم...
کیه؟؟! باز کن تمنام !
بعد چند لحظه در باز شد و قیافه زشت و بیریخت غول بیابونی جلوم ظاهر شد
من چقدر ازش می ترسیدم این سوم باری بود که میدیدمش هر بار با دیدنش وحشت میکردم ولی خوب به روی خودم نیاوردم که متوجه بشه ازش می ترسم. با اخم گفتم:
ارسلان خان هست ؟
سرشو از در آورد بیرون به سمت چپ و راست کوچه نگاهی انداخت و بعد به من نگاه کردو سرش تکون دادو گفت: بیا تو...
آب دهنمو قورت دادمو رفتم داخل دوباره اون جلو حرکت کرد و منم پشت سرش تا به اتاق ارسلان رسید سرشو کرد داخل اتاق صداشو شنیدم که گفت:
ارسلان خان....تمنا اومده
بچه پرو کشمشم دم داره تمنا، خانومش کجا رفت پس...
صدای ارسلان خان رو شنیدم که گفت:
بهش بگو بیاد داخل ...
برگشت سمت من با اخم نگاش کردم اونم اخم کردو گفت:
برو داخل ارسلان خان منتظره
چشم غره ای بهش رفتمو بدون تشکر از جلوش ردشدم و روبروی ارسلان خان ایستادمو آروم زیر لب گفتم:
سلام وقتتون بخیر
سرشو بلند کردو با اون چشای مشکیش زل زد بهم بعد مکث چند ثانیه ای گفت:
به به سلام تمنا خانوم...چه عجب زودتر از اینا منتظرت بودم
سری تکون دادمو گفتم:
از امروز کارمو شروع کردم
نگاهی گنگی بهم کردو گفت:
خوب نتیجه!!
و بهم خیره شد...
منظورشو فهمیدم دست کردم تو کیفمو تراولا رو بردم گذاشتم رو میزش
بدون اینکه برشون داره نگاه سرسری بهش انداخت و گفت:
برا شروع بد نیست منتظر بقیه بدهیت هستم
امیدوارم بتونی تا دوماه دیگه پرداختش کنی سمیه که همه چی رو برات توضیح داده درسته؟
سری تکون دادمو گفتم:
بله درسته
از جاش بلند شدو به طرفم اومد تو نگاهش یه چیزی بود یه حس گنگ نمی تونستم تشخیص بدم که چیه ولی هرچی که بود خوشم نمیومد دورم چرخیدو گفت:
میدونم دوست داری زودتر از این جهنم خلاص بشی پس همه تلاشتو بکن
میدونی که راهی جز این نداری
فقط سرمو تکون دادم بغض بدی با این حرفش تو گلوم نشسته بود به زور قورتش دادمو گفتم:
می تونم برم...
لبخندی زدو با دست دراتاق رو نشون دادو گفت:
بفرمایید...
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_نهم
سری تکون دادمو پولارو داد بهمو منم گذاشتم تو کیفم از جام بلند شدم گفتم: من برم پیش ارسلان خان پولو بدم بهش...کاری نداری
سری تکون دادو گفت: نه برو منم یه چرخی میزنم و میرم خونه استراحت شبم با چندتا از دوستام قرار دارم...
بهش نگاه کردم فقط گفتم : باشه ..خداحافظ
دوباره رفتم سر خیابون و تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ارسلان خان
به این فکر میکردم منی که تا امروز نون حلال خورده بودم از امروز به بعد چطوری پول حروم ببرم خونه نمیتونستم با خودم کناربیام یه آن تصمیم گرفتم همه پولو بدم به ارسلان خان و زودتر از شرش راحت شم ولی بعد فکر کردم اگه اینکارو بکنم پس خرج و مخارجمون چی ...پول دیالیز مامان بدهی که به محمود خان داشتم
مجبور بودم برا اینکارام ...سری از رو تاسف برا خودم تکون دادم به مقصد رسیده بودم تاکسی نگه داشت و به کوچه بن بست نگاه کردم و پول راننده رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم آروم آروم قدم برمیداشتم .تا اینکه رسیدم جلوی در ارسلان خان نگاهی به در کردم و بعدم زنگ رو به همون حالت رمز زدم و به در کوبیدم بعد از چند دقیقه صدای خشن همون غول بیابونی رو شنیدم...
کیه؟؟! باز کن تمنام !
بعد چند لحظه در باز شد و قیافه زشت و بیریخت غول بیابونی جلوم ظاهر شد
من چقدر ازش می ترسیدم این سوم باری بود که میدیدمش هر بار با دیدنش وحشت میکردم ولی خوب به روی خودم نیاوردم که متوجه بشه ازش می ترسم. با اخم گفتم:
ارسلان خان هست ؟
سرشو از در آورد بیرون به سمت چپ و راست کوچه نگاهی انداخت و بعد به من نگاه کردو سرش تکون دادو گفت: بیا تو...
آب دهنمو قورت دادمو رفتم داخل دوباره اون جلو حرکت کرد و منم پشت سرش تا به اتاق ارسلان رسید سرشو کرد داخل اتاق صداشو شنیدم که گفت:
ارسلان خان....تمنا اومده
بچه پرو کشمشم دم داره تمنا، خانومش کجا رفت پس...
صدای ارسلان خان رو شنیدم که گفت:
بهش بگو بیاد داخل ...
برگشت سمت من با اخم نگاش کردم اونم اخم کردو گفت:
برو داخل ارسلان خان منتظره
چشم غره ای بهش رفتمو بدون تشکر از جلوش ردشدم و روبروی ارسلان خان ایستادمو آروم زیر لب گفتم:
سلام وقتتون بخیر
سرشو بلند کردو با اون چشای مشکیش زل زد بهم بعد مکث چند ثانیه ای گفت:
به به سلام تمنا خانوم...چه عجب زودتر از اینا منتظرت بودم
سری تکون دادمو گفتم:
از امروز کارمو شروع کردم
نگاهی گنگی بهم کردو گفت:
خوب نتیجه!!
و بهم خیره شد...
منظورشو فهمیدم دست کردم تو کیفمو تراولا رو بردم گذاشتم رو میزش
بدون اینکه برشون داره نگاه سرسری بهش انداخت و گفت:
برا شروع بد نیست منتظر بقیه بدهیت هستم
امیدوارم بتونی تا دوماه دیگه پرداختش کنی سمیه که همه چی رو برات توضیح داده درسته؟
سری تکون دادمو گفتم:
بله درسته
از جاش بلند شدو به طرفم اومد تو نگاهش یه چیزی بود یه حس گنگ نمی تونستم تشخیص بدم که چیه ولی هرچی که بود خوشم نمیومد دورم چرخیدو گفت:
میدونم دوست داری زودتر از این جهنم خلاص بشی پس همه تلاشتو بکن
میدونی که راهی جز این نداری
فقط سرمو تکون دادم بغض بدی با این حرفش تو گلوم نشسته بود به زور قورتش دادمو گفتم:
می تونم برم...
لبخندی زدو با دست دراتاق رو نشون دادو گفت:
بفرمایید...
۷.۲k
۰۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.