+ * گریه کردن * حداقل تو روز تولدم این کارو نمی کردی
+ * گریه کردن * حداقل تو روز تولدم این کارو نمی کردی
× متاسفم ساتورو
+ جالب میدونی چیه ؟ تو روز تولدم اومدی ، تو روز تولدمم رفتی
× * سکوت *
× امیدوارم قوی ترین بشی گوجو ساتورو
+ نمیتونم ... نمیتونم .. واقعا نمیتونم فراموشت کنم سنسه
× * سکوت *
+ واقعا منو از خودت متنفر کردی سنسه
× * بدون هیچ حرفی رفتن *
= بعد از رفتن ایزانای گوجو روی همون پشت بوم نشست و تا خود شب گریه کرد
= از اون روز به بعد گوجو هر روز قوی تر میشد و پیشرفت میکرد .. بار ها و بار های دلش میخواست سنسه اش کنارش باشه ولی نبود
۴ ماه از اون خداحافظی تلخ ایزانای و گوجو گذشته بود کل افراد جوجوتسو میدونستند گوجو هر شب با تلپورت میره قبیله و بالا پشتبوم میشینه و ماه رو تماشا میکنه
= برای همین ایزانای تصمیم میگیره :
فردا صبح ****
افراد جوجوتسو: گوجو!!!! گوجوووو !!!!!
+ * با بی حوصلگی * ها چیه ؟
افراد جوجوتسو: ایزانای تومی... ایزانای تومی ... مرده !!
+ * جمع شدن اشک در چشمان * چی ؟ امکان نداره .... این نمیشههه
+ * خیلی آشفته از اتاق خارج میشه و به دنبال سنسه اش میره *
= گوجو به سمت قبیله خودش میره
قبیله ***
+ یکی اینجا به من بگه چه خبره؟؟؟
ندیمه: گوجو ساما لطفا ار__
+ خفه شو .. بگو رئیس قبیله کدوم گوریه؟
ندیمه : تو .. تو اتاقشونن
+ * رفتن به سمت اتاق رئیس *
+ هوی پیرمرد خرفت ... ایزانای تومی چه بلایی سرش اومده ؟
رئیس: مرده .. به دست یه نفرين کشته شده
= گوجو با شنیدن این کلمات بدون هیچ حرفی، کاملا با روحیه داغون و غمگین آروم آروم از اتاق خارج میشه و میره به سمت باغ ساکورا و اونجا میشینه و گریه میکنه ...
[[ به یاد آوردن خاطرات در باغ ساکورا با ایزانای _ در سن ۷ سالگی ]]
+ سنسه میشه بریم بالای درخت هلو بچینیم؟
× البته الماس کوچولو بیا بریم بالای درخت
= تمام خاطرات خوب گوجو با استادش مانند نوار ویدیو از ذهنش میگذشت و اشک می ریخت
۱۰ سال بعد ** در سن ۲۸ سالگی گوجو
= گوجو با مرگ استادش کنار اومد ، گوجو الان قوی ترین جادوگر جوجوتسو بود و امروز قرار بود با دانش آموز جدید اوکوتسو یوتا آشنا بشه .. که یکی از راننده های جوجوتسو از طرف رئیس قبیله نامه ای میاره
محتوای نامه ~~~
× متاسفم ساتورو
+ جالب میدونی چیه ؟ تو روز تولدم اومدی ، تو روز تولدمم رفتی
× * سکوت *
× امیدوارم قوی ترین بشی گوجو ساتورو
+ نمیتونم ... نمیتونم .. واقعا نمیتونم فراموشت کنم سنسه
× * سکوت *
+ واقعا منو از خودت متنفر کردی سنسه
× * بدون هیچ حرفی رفتن *
= بعد از رفتن ایزانای گوجو روی همون پشت بوم نشست و تا خود شب گریه کرد
= از اون روز به بعد گوجو هر روز قوی تر میشد و پیشرفت میکرد .. بار ها و بار های دلش میخواست سنسه اش کنارش باشه ولی نبود
۴ ماه از اون خداحافظی تلخ ایزانای و گوجو گذشته بود کل افراد جوجوتسو میدونستند گوجو هر شب با تلپورت میره قبیله و بالا پشتبوم میشینه و ماه رو تماشا میکنه
= برای همین ایزانای تصمیم میگیره :
فردا صبح ****
افراد جوجوتسو: گوجو!!!! گوجوووو !!!!!
+ * با بی حوصلگی * ها چیه ؟
افراد جوجوتسو: ایزانای تومی... ایزانای تومی ... مرده !!
+ * جمع شدن اشک در چشمان * چی ؟ امکان نداره .... این نمیشههه
+ * خیلی آشفته از اتاق خارج میشه و به دنبال سنسه اش میره *
= گوجو به سمت قبیله خودش میره
قبیله ***
+ یکی اینجا به من بگه چه خبره؟؟؟
ندیمه: گوجو ساما لطفا ار__
+ خفه شو .. بگو رئیس قبیله کدوم گوریه؟
ندیمه : تو .. تو اتاقشونن
+ * رفتن به سمت اتاق رئیس *
+ هوی پیرمرد خرفت ... ایزانای تومی چه بلایی سرش اومده ؟
رئیس: مرده .. به دست یه نفرين کشته شده
= گوجو با شنیدن این کلمات بدون هیچ حرفی، کاملا با روحیه داغون و غمگین آروم آروم از اتاق خارج میشه و میره به سمت باغ ساکورا و اونجا میشینه و گریه میکنه ...
[[ به یاد آوردن خاطرات در باغ ساکورا با ایزانای _ در سن ۷ سالگی ]]
+ سنسه میشه بریم بالای درخت هلو بچینیم؟
× البته الماس کوچولو بیا بریم بالای درخت
= تمام خاطرات خوب گوجو با استادش مانند نوار ویدیو از ذهنش میگذشت و اشک می ریخت
۱۰ سال بعد ** در سن ۲۸ سالگی گوجو
= گوجو با مرگ استادش کنار اومد ، گوجو الان قوی ترین جادوگر جوجوتسو بود و امروز قرار بود با دانش آموز جدید اوکوتسو یوتا آشنا بشه .. که یکی از راننده های جوجوتسو از طرف رئیس قبیله نامه ای میاره
محتوای نامه ~~~
۳.۴k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.