رمان عاشقم باش☺💜
Part 32
دیانا
من:ارسلااااااان اونووووو میخوامممممممممممم
ارسلان:چیو
من:اون خرسه روووو میخوام میخواممممم
ارسلان
نگاهی به ویترین مغازه کردم یه خرس عروسکی 2 و نیم متری بزرگ بود
من:اخه عزیزم اون به چه دردت میخوره
دیانا:میخوامش
من:نچ
دیانا:ایش دوستت ندارم
من:الان فک میکنی این طوری برات میخرم؟درست فکر کردی بیا بریم برات بخرم😂
دیانا:وایی مرسییییی عشقم
رفتیم تو مغازه خرسه رو خریدیم گذاشتیم تو ماشین
رفتیم یه ذره تو پاساژ گشتیم هوا تاریک شد رفتیم رستوران غذا بخوریم
بعد غذا هم رفتیم جلو پاساژ رو صندلی نشستیم
من:اون مانتوعه هم بت میادا
دیانا:نه بابا نمیاد
من:چرا خیلیم میاد تازه سفیده مثل فرشته ها میشی
دیانا:عه واقعاااااااااا
من:اره تو همینطوری هم شبیه فرشته هایی
دیانا:شبیه شونم؟
من:نچ نیستی تو خودت فرشته ای...فرشته زندگی من..هوم؟
دیانا:بله من خیلی لطف کردم که اومدم تو زندگیت
من:میتونیم اینطوری هم بهش نگاه کنیم...اردلان خیلی لطف کرد که خودشو انداخت زیر ماشین شما نه؟
دیانا:اهوم...بابام خیلی لطف کرد که اردلانو کشت
دیانا
گفتم بابام بغضم گرفت
احساس کردم ارسلان متوجه شد
دستاشو دور کمرم حلقه کرد
ارسلان:من پیشتم...تنهات نمیزارم حالام بغض نکن بیینمت بخند برام
من: تو که نمیدونی چمه
ارسلان:فوت پدرت
من:یادم نمیاد بت گفته باشم
ارسلان:امممم....چیزههه گفتی یادت نیس؟
من:نچ مطمئنم نگفتم/:
ارسلان:شتتت حالا ولش کن مهم نیس پاشو برگردیم عمارت خسته ام
من:بش
#رمان
#اردیا
#عشق
#عاشقانه
#رمان_اردیا
بچه ها اینم یه پارت طولانی
قراره یه هفته خونه مامان بزرگم بمونم با اینترنت E😐
دیانا
من:ارسلااااااان اونووووو میخوامممممممممممم
ارسلان:چیو
من:اون خرسه روووو میخوام میخواممممم
ارسلان
نگاهی به ویترین مغازه کردم یه خرس عروسکی 2 و نیم متری بزرگ بود
من:اخه عزیزم اون به چه دردت میخوره
دیانا:میخوامش
من:نچ
دیانا:ایش دوستت ندارم
من:الان فک میکنی این طوری برات میخرم؟درست فکر کردی بیا بریم برات بخرم😂
دیانا:وایی مرسییییی عشقم
رفتیم تو مغازه خرسه رو خریدیم گذاشتیم تو ماشین
رفتیم یه ذره تو پاساژ گشتیم هوا تاریک شد رفتیم رستوران غذا بخوریم
بعد غذا هم رفتیم جلو پاساژ رو صندلی نشستیم
من:اون مانتوعه هم بت میادا
دیانا:نه بابا نمیاد
من:چرا خیلیم میاد تازه سفیده مثل فرشته ها میشی
دیانا:عه واقعاااااااااا
من:اره تو همینطوری هم شبیه فرشته هایی
دیانا:شبیه شونم؟
من:نچ نیستی تو خودت فرشته ای...فرشته زندگی من..هوم؟
دیانا:بله من خیلی لطف کردم که اومدم تو زندگیت
من:میتونیم اینطوری هم بهش نگاه کنیم...اردلان خیلی لطف کرد که خودشو انداخت زیر ماشین شما نه؟
دیانا:اهوم...بابام خیلی لطف کرد که اردلانو کشت
دیانا
گفتم بابام بغضم گرفت
احساس کردم ارسلان متوجه شد
دستاشو دور کمرم حلقه کرد
ارسلان:من پیشتم...تنهات نمیزارم حالام بغض نکن بیینمت بخند برام
من: تو که نمیدونی چمه
ارسلان:فوت پدرت
من:یادم نمیاد بت گفته باشم
ارسلان:امممم....چیزههه گفتی یادت نیس؟
من:نچ مطمئنم نگفتم/:
ارسلان:شتتت حالا ولش کن مهم نیس پاشو برگردیم عمارت خسته ام
من:بش
#رمان
#اردیا
#عشق
#عاشقانه
#رمان_اردیا
بچه ها اینم یه پارت طولانی
قراره یه هفته خونه مامان بزرگم بمونم با اینترنت E😐
۲۰.۵k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.