black flwoer
part¹⁷
رونا:فقط یادتون باشه ما سه روز دیگه برمیگردیم
جین:کردم خواهر دارن ماهم خواهر داریم اسکل همه داریم میایم اونجا
نامی:نمیتونیم یه خونه گنده که در هر طبقه یه اتاق بزرگ داره بدیم تو
یونا:پس بریم دیگه
"خونه"
کوک:ای کاش این سه روز زود بگذره
رونا:ای کاش
جیا:موافقم
"سه روز بعد-کره"
کوک:شب همه بخیر خداحافظ
یونا:انگار خیلی خوشحال بود برگشته
همه:ماهم خوشحالیم
"صبح فردا"
م.جین:یوناااااااااااا بلندشو امشب برات خواستگار قراره بیاد
یونا:کی هست
جیسو:عمو جونگکوک هست
یونا:خب پس من برم کارامو بکنم کیا میان
پ.جین:جد من همه میان خو بچه جون رونا عزیزم تو کمک من کن تا این کتاب خونه رو مرتب کنم
جین:مامان اومدم کمک
م.جین:کی اون میز بزرگه رو از انباری میاره
یونا:مامان بزا برو حمام اون میزو بعدش میارم
جیسو:من چیکار کنم بابا
جین:بیا دخترم میوه هارو بشور بعدشم کمک مامانی کن اوکی
جیسو:اوکی
ویو یونا
بعد از حمام کردن رفتم تو اتاق دور موهام حوله پیچیدم و یه لباس راحتی پوشیدم و رفتم از انباری میز بزرگه رو اوردم پایین بعدم رفتم صندلی هاش که حدود ۲۴ تا بود رو اوردم که مامان گفت ببرم تو حیاط بزارم منم همون کارو کردم البته به کمک جیسو شب شده بود و نزدیکی ساعت ۷ بود رفتم تو اتاق اون حوله از خدا بی خبر رو از کلم در اوردم و موهامو شونه کردم و دم اسبی موهامو بستم یه لباس خوشگل انتخاب کردم. و پوشیدم که مهمونا اومدن
جیا:عروس خانم کجایی
یونا:من که هنوز جواب ندادم
م.ن.کوک:سلام خانم کیم من مادر جونگکوک هستم
کوک:مادر ناتنی اینو یادت رفت بگی چوی "سرد"
یونجی:جیسو بیا بریم تو حیاط
جیسو،بریم
م.یورا:سلام خانم کیم من مادر سابق یونا هستم
م.جین:سلام خانم هان لطفاً بشینین
جیا:تهیونگ تو فامیلت کیم بود اومدی خواستگاری من که جئونه فامیلم الان جونگکوک که فامیلش جئون هست اومده خواستگاری یونا که فامیلش کیمه چه باحال
"بعد کلی بحث"
پ.جین:دخترم نظر تو چیه
یونا:کی با منی"تعجب"
جین:همیشه حواس پرتی دختر میخوان جواب تورو بدونن
یونا:هان تازه فهمیدم منم موافقم "خنده"
پ.کوک:پس مبارکه
ویو راوی : خب بعدش میرم شام میخورن و کلی میخنده و کوک و یونا باهم ازدواج میکنن یورا هم به عشقش جیمین میرسه بعد کوک و یونا صاحب فرزندی به نام هانول میشوند خب حالا میخواین بدونین چرا اسم رمان گل مشکی بود اوکی میگم سال ها بعد، یونا و جونگکوک که میمیرن هانول نویسنده میشه و داستان زندگی اون دوتا رو مینویسه و اسم داستان رو میذاره سرنوشت یک نویسنده و همون روز به همراه دوستانش برای احترام و خوشحالی نوشتن اون کتاب گل هایی مشکی بر سر خاک یونا و کوک میگذارن
____________________________پایان_____________________________
رونا:فقط یادتون باشه ما سه روز دیگه برمیگردیم
جین:کردم خواهر دارن ماهم خواهر داریم اسکل همه داریم میایم اونجا
نامی:نمیتونیم یه خونه گنده که در هر طبقه یه اتاق بزرگ داره بدیم تو
یونا:پس بریم دیگه
"خونه"
کوک:ای کاش این سه روز زود بگذره
رونا:ای کاش
جیا:موافقم
"سه روز بعد-کره"
کوک:شب همه بخیر خداحافظ
یونا:انگار خیلی خوشحال بود برگشته
همه:ماهم خوشحالیم
"صبح فردا"
م.جین:یوناااااااااااا بلندشو امشب برات خواستگار قراره بیاد
یونا:کی هست
جیسو:عمو جونگکوک هست
یونا:خب پس من برم کارامو بکنم کیا میان
پ.جین:جد من همه میان خو بچه جون رونا عزیزم تو کمک من کن تا این کتاب خونه رو مرتب کنم
جین:مامان اومدم کمک
م.جین:کی اون میز بزرگه رو از انباری میاره
یونا:مامان بزا برو حمام اون میزو بعدش میارم
جیسو:من چیکار کنم بابا
جین:بیا دخترم میوه هارو بشور بعدشم کمک مامانی کن اوکی
جیسو:اوکی
ویو یونا
بعد از حمام کردن رفتم تو اتاق دور موهام حوله پیچیدم و یه لباس راحتی پوشیدم و رفتم از انباری میز بزرگه رو اوردم پایین بعدم رفتم صندلی هاش که حدود ۲۴ تا بود رو اوردم که مامان گفت ببرم تو حیاط بزارم منم همون کارو کردم البته به کمک جیسو شب شده بود و نزدیکی ساعت ۷ بود رفتم تو اتاق اون حوله از خدا بی خبر رو از کلم در اوردم و موهامو شونه کردم و دم اسبی موهامو بستم یه لباس خوشگل انتخاب کردم. و پوشیدم که مهمونا اومدن
جیا:عروس خانم کجایی
یونا:من که هنوز جواب ندادم
م.ن.کوک:سلام خانم کیم من مادر جونگکوک هستم
کوک:مادر ناتنی اینو یادت رفت بگی چوی "سرد"
یونجی:جیسو بیا بریم تو حیاط
جیسو،بریم
م.یورا:سلام خانم کیم من مادر سابق یونا هستم
م.جین:سلام خانم هان لطفاً بشینین
جیا:تهیونگ تو فامیلت کیم بود اومدی خواستگاری من که جئونه فامیلم الان جونگکوک که فامیلش جئون هست اومده خواستگاری یونا که فامیلش کیمه چه باحال
"بعد کلی بحث"
پ.جین:دخترم نظر تو چیه
یونا:کی با منی"تعجب"
جین:همیشه حواس پرتی دختر میخوان جواب تورو بدونن
یونا:هان تازه فهمیدم منم موافقم "خنده"
پ.کوک:پس مبارکه
ویو راوی : خب بعدش میرم شام میخورن و کلی میخنده و کوک و یونا باهم ازدواج میکنن یورا هم به عشقش جیمین میرسه بعد کوک و یونا صاحب فرزندی به نام هانول میشوند خب حالا میخواین بدونین چرا اسم رمان گل مشکی بود اوکی میگم سال ها بعد، یونا و جونگکوک که میمیرن هانول نویسنده میشه و داستان زندگی اون دوتا رو مینویسه و اسم داستان رو میذاره سرنوشت یک نویسنده و همون روز به همراه دوستانش برای احترام و خوشحالی نوشتن اون کتاب گل هایی مشکی بر سر خاک یونا و کوک میگذارن
____________________________پایان_____________________________
۵.۲k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.