Playmate p¹⁵
تهیونگ ویو ...
توی اتاقم مشغول برسی پرونده ها و کار ها بودم جدیدا بیشتر از قبل فکرم میرفت گذشته همه چیرو مو به مو یادم بود و مرور می کردم یاد شب تولدم میافتادم کوک ا/ت حس تنفرم قبلا روز به روز نسبت بهشون بیشتر می شد اون حس انتقام الانم همون حس هارو دارم ولی الان الان
با صدای در به خودم اومدم خانم مین بود ..
خانم مین : خانم جئون اومدن
تهیونگ: بگو بیاد داخل
تهیونگ ویو
نگاهی به ساعتم انداختم خیلی آن تایم بود پس پدر و مادرش تونستن یه چیز خوب توی این پروش بدن هه....
ا/ت اومد تو یسری صحبت های لازم و باهاش کردم بیشتر چیزارو خانم پین توضیح داده بود براش ولی دوباره بهش گفتم تمام قوانین و مقررات باید ها نباید ها خیلی بیشتر از چیزی که بودن اونارو جلوه دادم ولی اصلا عین خیالش نبود لحظه ای به صورتش خیره شدم حواسش نبود برای یه لحظه انگار همه اتفاقات گذشته یادم رفت وقتی به صورت نگاه میکردم هیچ اثری از اون ا/ت سابق نمیدیدم ، خنده هاش، ورجوجرجه هاش، هیچی یهو با سکوت توی اتاق به خودم اومدم این چه افکار مزخرفی بود این چیز به من اصلا مربوط نبود بازم داشت هدفم یادم میرفت اتفاقات گذشته اون حس ها نه نه نباید بزارم یادم بره بچرخ تا بچرخیم چئون جونگکوک...
تهیونگ: خب تمومه میتونی بری
اتاقت درست روبه روی اتاق منه همه چیز و گفتم سوالی نیست ؟
ا/ت: نه ممنون
ا/ت ویو
وای یارو دیونه اس این چشه چه خبر این همه چیز گفت یه بارکی میگفت اینجا زندانه البته خب حق دارن اصلا این چیزا به من چه وای از یارو بدم اومد قیافش آشناست هرچی فکر میکنم یادم نمیاد اههه
وارد اتاقم شدم جوننن ویو رو شت اینجوری که اینجا رو چیدن یسره با آقای کیم رو به رو میشم وای :/ حس خوبی نسبت بهش نداشتم فک کنم ۴، ۵ سال از من بزرگ تر بود یوجین درباره این شرکت و آقای کیم بهم یه چیزایی گفته بود گفته بود خیلی کراشه و همه واسش میمیرن و این چرت و پرت ها اینجوری بود ولی عه چه بدونم ....
رفتم سراغ کار ها ساعت حدود ۸ شب شده بود خسته شده بودم ۱۲ ساعته دارم کار میکنم تصمیم گرفتم برم یه قهوه ای چیزی بیارم بخورم
رفتم پایین که رئیس و دیدم
وای دیونه چرا اینجوری خوابیده نکنه مرده یا سکته کرده
زشت بود بیشتر از این عین اسکل ها نگاهش میکردم پس خیلی آروم و بی توجه بهش رفتم و قهوه ام برداشتم
رفتم بالا دیگه کارام تموم شده بود وسایلم و جمع کردم همه چراغ های شرکت خاموش بود فکر کردم آقای کیم رفته .
رفتم لیوان قهوه و بزارم که دیدم هنو خوابه .
وای یارو دیونه است نکنه چیزی میکشه ؟ بیدارش کنم ؟ نه بابا به من چه داشتم میرفتم از در بیرون که یه حس انسان دوستانه بهم گفت که برم بیدارش کنم . خب الان چی صداش بزنم ؟ راستی مگه این اسم نداره؟ وااای دیونه شدمم
ا/ت: آقای کیم .....
ا/ت: رئیس... (اروم)
تهیونگ ویو
سر درد بدی داشتم چند روزی بود درست استراحت نکرده بودم رفته بودم برای ودم قهوه بیارم نمیدونم چی شده بود که خوابم برده بود که با صدا زدن های یکی به خودم اومدم ا/ت بود کم کم چشمامو واز کردم اطراف و نگاه کرد همه جا تاریک بود معلوم بود همه رفتن رومو کردم به ا/ت که...
ا/ت: خوابتون برده بود کسی تو شرکت نبود گفتم بیدارتون کنم .
تهیونگ: آره ااز خستگی بود. خوب کاری کردی تو چرا تا این موقع موندی ؟
ا/ت: کار ها یکم زیاد بود ...
توی اتاقم مشغول برسی پرونده ها و کار ها بودم جدیدا بیشتر از قبل فکرم میرفت گذشته همه چیرو مو به مو یادم بود و مرور می کردم یاد شب تولدم میافتادم کوک ا/ت حس تنفرم قبلا روز به روز نسبت بهشون بیشتر می شد اون حس انتقام الانم همون حس هارو دارم ولی الان الان
با صدای در به خودم اومدم خانم مین بود ..
خانم مین : خانم جئون اومدن
تهیونگ: بگو بیاد داخل
تهیونگ ویو
نگاهی به ساعتم انداختم خیلی آن تایم بود پس پدر و مادرش تونستن یه چیز خوب توی این پروش بدن هه....
ا/ت اومد تو یسری صحبت های لازم و باهاش کردم بیشتر چیزارو خانم پین توضیح داده بود براش ولی دوباره بهش گفتم تمام قوانین و مقررات باید ها نباید ها خیلی بیشتر از چیزی که بودن اونارو جلوه دادم ولی اصلا عین خیالش نبود لحظه ای به صورتش خیره شدم حواسش نبود برای یه لحظه انگار همه اتفاقات گذشته یادم رفت وقتی به صورت نگاه میکردم هیچ اثری از اون ا/ت سابق نمیدیدم ، خنده هاش، ورجوجرجه هاش، هیچی یهو با سکوت توی اتاق به خودم اومدم این چه افکار مزخرفی بود این چیز به من اصلا مربوط نبود بازم داشت هدفم یادم میرفت اتفاقات گذشته اون حس ها نه نه نباید بزارم یادم بره بچرخ تا بچرخیم چئون جونگکوک...
تهیونگ: خب تمومه میتونی بری
اتاقت درست روبه روی اتاق منه همه چیز و گفتم سوالی نیست ؟
ا/ت: نه ممنون
ا/ت ویو
وای یارو دیونه اس این چشه چه خبر این همه چیز گفت یه بارکی میگفت اینجا زندانه البته خب حق دارن اصلا این چیزا به من چه وای از یارو بدم اومد قیافش آشناست هرچی فکر میکنم یادم نمیاد اههه
وارد اتاقم شدم جوننن ویو رو شت اینجوری که اینجا رو چیدن یسره با آقای کیم رو به رو میشم وای :/ حس خوبی نسبت بهش نداشتم فک کنم ۴، ۵ سال از من بزرگ تر بود یوجین درباره این شرکت و آقای کیم بهم یه چیزایی گفته بود گفته بود خیلی کراشه و همه واسش میمیرن و این چرت و پرت ها اینجوری بود ولی عه چه بدونم ....
رفتم سراغ کار ها ساعت حدود ۸ شب شده بود خسته شده بودم ۱۲ ساعته دارم کار میکنم تصمیم گرفتم برم یه قهوه ای چیزی بیارم بخورم
رفتم پایین که رئیس و دیدم
وای دیونه چرا اینجوری خوابیده نکنه مرده یا سکته کرده
زشت بود بیشتر از این عین اسکل ها نگاهش میکردم پس خیلی آروم و بی توجه بهش رفتم و قهوه ام برداشتم
رفتم بالا دیگه کارام تموم شده بود وسایلم و جمع کردم همه چراغ های شرکت خاموش بود فکر کردم آقای کیم رفته .
رفتم لیوان قهوه و بزارم که دیدم هنو خوابه .
وای یارو دیونه است نکنه چیزی میکشه ؟ بیدارش کنم ؟ نه بابا به من چه داشتم میرفتم از در بیرون که یه حس انسان دوستانه بهم گفت که برم بیدارش کنم . خب الان چی صداش بزنم ؟ راستی مگه این اسم نداره؟ وااای دیونه شدمم
ا/ت: آقای کیم .....
ا/ت: رئیس... (اروم)
تهیونگ ویو
سر درد بدی داشتم چند روزی بود درست استراحت نکرده بودم رفته بودم برای ودم قهوه بیارم نمیدونم چی شده بود که خوابم برده بود که با صدا زدن های یکی به خودم اومدم ا/ت بود کم کم چشمامو واز کردم اطراف و نگاه کرد همه جا تاریک بود معلوم بود همه رفتن رومو کردم به ا/ت که...
ا/ت: خوابتون برده بود کسی تو شرکت نبود گفتم بیدارتون کنم .
تهیونگ: آره ااز خستگی بود. خوب کاری کردی تو چرا تا این موقع موندی ؟
ا/ت: کار ها یکم زیاد بود ...
۱۲.۵k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.