(عشق خونی)Part.23
جیمین*ویو.
رفتم تو اتاق دیدم هیچ کس نیست خیلی اولش عصبانی شدم ولی مطمئن شدم که دکتر یه چیزی میدونست.
ا/ت هنوز بهوش نیومده بود.
رفتم با لا سرش منتظر موندم.
یخورده منتظر موندم که ا/ت کم کم داشت بهوش میومد گفتم
جیمین:ا/ت من و میبینی
ا/ت:میبینمت.
کوک*ویو
من بعد از جیمین رفتم قصر می خواستم برم تو اتاق جیمین ا/ت.
رفتم ولی از لای در دیدم ا/ت بهوش اومده.
از زبون نویسنده
ا/ت یخورده سرش درد میکرد.
وقتی ا/ت بلندشد همون لحظه جیمین بوسیدش از لب.
جانکوک هم دید.
جانکوک*ویو
دیدم جیمین و ا/ت دارن هم و میبوسن.
دلم می خواست برم جیمین رو بزنم.
ولی یه درس ابرت گرفتم.
جیمین*ویو.
جیمین:ا/ت زخمت زیاد بهت اسیب نرسونده ولی باید کاملا خوب بشه تا راه بری
ا/ت:وای جیمین باز شروع کردی.
جیمین:من نگران همسرمم.
ا/ت:(دستش رو گذاشت رو صورتش)عزیزم میدونم نگرانمی استراحت هم می کنم ولی بیشتر از ۳ روز استراحت نمی کنم.
جیمین:حالا همینم که ۳روز رو قبول کردی جای شکر داره.
ا/ت:خیلی بدی
جیمین:عزیزم به تو رفتم دیگه
از زبون نویسنده ۱ هفته بعد.
ا/ت کاملا سرپا شده بود ولی جیمین باز مراقبش بود.
پادشاه جاستین با،پادشاه جیما می خواد صلح کنه.
پادشاه جیما هم یه قرار ملاقات برای صلح گذاشته.
اون ملاقات ۱ روز دیگه هست.
یعنی یکروز مونده.
جیمین*ویو
رفتم پیش پادشاه جیما.
گفتم
جیمین:پادشاه منم واسه قرار ملاقات فردا میام
پادشاه جیما:اره جانکوک هم باید بیاد.
جیمین :باشه من فعلا میریم
پایان
رفتم تو اتاق دیدم هیچ کس نیست خیلی اولش عصبانی شدم ولی مطمئن شدم که دکتر یه چیزی میدونست.
ا/ت هنوز بهوش نیومده بود.
رفتم با لا سرش منتظر موندم.
یخورده منتظر موندم که ا/ت کم کم داشت بهوش میومد گفتم
جیمین:ا/ت من و میبینی
ا/ت:میبینمت.
کوک*ویو
من بعد از جیمین رفتم قصر می خواستم برم تو اتاق جیمین ا/ت.
رفتم ولی از لای در دیدم ا/ت بهوش اومده.
از زبون نویسنده
ا/ت یخورده سرش درد میکرد.
وقتی ا/ت بلندشد همون لحظه جیمین بوسیدش از لب.
جانکوک هم دید.
جانکوک*ویو
دیدم جیمین و ا/ت دارن هم و میبوسن.
دلم می خواست برم جیمین رو بزنم.
ولی یه درس ابرت گرفتم.
جیمین*ویو.
جیمین:ا/ت زخمت زیاد بهت اسیب نرسونده ولی باید کاملا خوب بشه تا راه بری
ا/ت:وای جیمین باز شروع کردی.
جیمین:من نگران همسرمم.
ا/ت:(دستش رو گذاشت رو صورتش)عزیزم میدونم نگرانمی استراحت هم می کنم ولی بیشتر از ۳ روز استراحت نمی کنم.
جیمین:حالا همینم که ۳روز رو قبول کردی جای شکر داره.
ا/ت:خیلی بدی
جیمین:عزیزم به تو رفتم دیگه
از زبون نویسنده ۱ هفته بعد.
ا/ت کاملا سرپا شده بود ولی جیمین باز مراقبش بود.
پادشاه جاستین با،پادشاه جیما می خواد صلح کنه.
پادشاه جیما هم یه قرار ملاقات برای صلح گذاشته.
اون ملاقات ۱ روز دیگه هست.
یعنی یکروز مونده.
جیمین*ویو
رفتم پیش پادشاه جیما.
گفتم
جیمین:پادشاه منم واسه قرار ملاقات فردا میام
پادشاه جیما:اره جانکوک هم باید بیاد.
جیمین :باشه من فعلا میریم
پایان
۲۷.۸k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.