(وقتی مافیا بود و.....) پارت ۲ (آخر )
#هیونجین
(نیم ساعت بعد )
+ ااا..همینجا پیاده میشم ممنون...
رو به راننده تاکسی گفتی که اونم آروم سرش رو تکون داد...پولشو دادی و از ماشین بیرون اومدی...
حدود ۱۰ دقیقه ای راه پیاده به سمت خونت بود اما تصمیم گرفتی همونقدر راه رو هم خودت طی کنی و نیاز نباشه با تاکسی بری...
خونت یک خونه ی آپارتمانی بود اما توی حومه ی شهر بود واسه همین معمولاً توی این ساعت کوچه ها خلوت میشد و تعداد کمی از ماشین از خیابونا رد میشدن...
شروع کردی به قدم قدم رفتن به سمت خونت
راه رفتن با اون کفشهای پاشنه بلند کمی برات سخت بود اما چاره ای نداشتی پس ادامه دادی...
هر از گاهی به ساعتت نگاهی مینداختی که مطمئن بشی چند به خونه میرسی...
+ آه...بلاخره...
نزدیک های خونت بودی که دستی از پشت جلوی دهنت قرار گرفت...
از ترس چشمات چهار تا شد اما تا که میخواستی بر گردی...چشمات سیاهی رفت و بعد...دیگه هیچی نفهمیدی
با سرگیجه ی شدیدی که به سراغت اومد..آروم آروم پلکاتو از هم فاصله دادی....
+ ا..اینجا کجاست...
هنوز توی گیجی بودی و چشمات نیمه باز بود...تنها چیزی که فهمیده بودی این بود که روی تخت دراز کشیده بودی و نور لامپی که بالای سرت بود...مدام چشمات رو اذیت میکرد...بعد از چند تا پلک پشت سر هم...بلاخره چشمات به اون حجم از نور عادت کرد و تونستی کامل بازشون کنی..ولی هنوز سرت درد میکرد و دستت روی سرت بود...آروم اون دست دیگت رو تکیهگاه قرار دادی تا کمی از روی تخت فاصله بگیری...
_ بلاخره بیدار شدی ؟
با شنیدن صدای آشنایی با تعجب روتو به سمتش کردی...
+ ه...هیونجین
هیون درست کنار تخت روی صندلی نشسته بود و با جدیت بهت خیره بود...
_ بهت خوشگذشت ؟
پر از تعجب بودی...هیچ وقت هیونجین رو اینطوری جدی ندیده بودی
+ چ..چی ؟
هیون نفس عمیقی کشید...
+ م..من...چطوری اومدم اینجا...
_ من آوردمت...
رفتارش عجیب بود و این تورو بیشتر از قبل میترسوند و باعث تعجبت میشد
+ ی..یعنی چی ؟
یک تا ابروشو بالا داد
_ یعنی...من یکی رو فرستادم که تورو برام بیاره...عجیبه ؟
+ چ..چرا...اینطوری شدی ؟
سرش رو کمی خم کرد
_ چطوری شدم؟
+ ع...عجیب شدی
با لکنت و ترس حرف میزدی که پوزخندی زد
_ ازم ترسیدی ؟
چیزی نگفتی و فقط توی چشماش خیره بودی که کمی خودش رو به سمت صورتت خم کرد و توی چشمات همینطور که پوزخندی بر لب داشت، خیره شد
_ میدونی من از چی میترسم ؟
با چشمان ترسیده به مردمک سیاه چشماش زل زده بودی که ادامه داد :
_ از اینکه تورو کنار یک مرد دیگه غیر از خودم ببینم
با لکنت زمزمه کردی :
+ م...منظورت چیه ؟
پوزخندش رو کشیده تر کرد و بیشتر رو بهت خم شد...طوری که بین صورتاتون فاصله ی خیلی کمی بود
_ تو مال منی...فقط برای منی...منظورم اینه
(شرمندتونم اگر بد شد...خودم احساس میکنم این یکی رو واقعا خراب کردم 😅💔)
(نیم ساعت بعد )
+ ااا..همینجا پیاده میشم ممنون...
رو به راننده تاکسی گفتی که اونم آروم سرش رو تکون داد...پولشو دادی و از ماشین بیرون اومدی...
حدود ۱۰ دقیقه ای راه پیاده به سمت خونت بود اما تصمیم گرفتی همونقدر راه رو هم خودت طی کنی و نیاز نباشه با تاکسی بری...
خونت یک خونه ی آپارتمانی بود اما توی حومه ی شهر بود واسه همین معمولاً توی این ساعت کوچه ها خلوت میشد و تعداد کمی از ماشین از خیابونا رد میشدن...
شروع کردی به قدم قدم رفتن به سمت خونت
راه رفتن با اون کفشهای پاشنه بلند کمی برات سخت بود اما چاره ای نداشتی پس ادامه دادی...
هر از گاهی به ساعتت نگاهی مینداختی که مطمئن بشی چند به خونه میرسی...
+ آه...بلاخره...
نزدیک های خونت بودی که دستی از پشت جلوی دهنت قرار گرفت...
از ترس چشمات چهار تا شد اما تا که میخواستی بر گردی...چشمات سیاهی رفت و بعد...دیگه هیچی نفهمیدی
با سرگیجه ی شدیدی که به سراغت اومد..آروم آروم پلکاتو از هم فاصله دادی....
+ ا..اینجا کجاست...
هنوز توی گیجی بودی و چشمات نیمه باز بود...تنها چیزی که فهمیده بودی این بود که روی تخت دراز کشیده بودی و نور لامپی که بالای سرت بود...مدام چشمات رو اذیت میکرد...بعد از چند تا پلک پشت سر هم...بلاخره چشمات به اون حجم از نور عادت کرد و تونستی کامل بازشون کنی..ولی هنوز سرت درد میکرد و دستت روی سرت بود...آروم اون دست دیگت رو تکیهگاه قرار دادی تا کمی از روی تخت فاصله بگیری...
_ بلاخره بیدار شدی ؟
با شنیدن صدای آشنایی با تعجب روتو به سمتش کردی...
+ ه...هیونجین
هیون درست کنار تخت روی صندلی نشسته بود و با جدیت بهت خیره بود...
_ بهت خوشگذشت ؟
پر از تعجب بودی...هیچ وقت هیونجین رو اینطوری جدی ندیده بودی
+ چ..چی ؟
هیون نفس عمیقی کشید...
+ م..من...چطوری اومدم اینجا...
_ من آوردمت...
رفتارش عجیب بود و این تورو بیشتر از قبل میترسوند و باعث تعجبت میشد
+ ی..یعنی چی ؟
یک تا ابروشو بالا داد
_ یعنی...من یکی رو فرستادم که تورو برام بیاره...عجیبه ؟
+ چ..چرا...اینطوری شدی ؟
سرش رو کمی خم کرد
_ چطوری شدم؟
+ ع...عجیب شدی
با لکنت و ترس حرف میزدی که پوزخندی زد
_ ازم ترسیدی ؟
چیزی نگفتی و فقط توی چشماش خیره بودی که کمی خودش رو به سمت صورتت خم کرد و توی چشمات همینطور که پوزخندی بر لب داشت، خیره شد
_ میدونی من از چی میترسم ؟
با چشمان ترسیده به مردمک سیاه چشماش زل زده بودی که ادامه داد :
_ از اینکه تورو کنار یک مرد دیگه غیر از خودم ببینم
با لکنت زمزمه کردی :
+ م...منظورت چیه ؟
پوزخندش رو کشیده تر کرد و بیشتر رو بهت خم شد...طوری که بین صورتاتون فاصله ی خیلی کمی بود
_ تو مال منی...فقط برای منی...منظورم اینه
(شرمندتونم اگر بد شد...خودم احساس میکنم این یکی رو واقعا خراب کردم 😅💔)
۳۵.۸k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.