فیک:ساسنگ فن من پارت۱۰۳
TAEHYUNG´S P.O.V
برای اطلاع دادن حضورم, سرفه ای کردم و جلو تر رفتم.
یرین درحالیکه لپتاپش رو روی میز فلزی گذاشته بود و خودش داخل
صندلی سفید رنگی فرو رفته بود, به من نگاه کرد و لب زد:
-چیزی شده؟
دستم رو پشت گردنم بردم و زمزمه کردم:
-امم. . . نه. . .
از ابتدا هم نباید به سراغ این دختر میومدم؛ خودم میتونستم این ماجرا رو
پیش ببرم.
اما اگر نمیتونستم؟ نفسم رو بیرون دادم و بعد بدون اینکه فرصتی برای
پشیمون شدنم باقی بگذارم, صندلی جلوی یرین رو عقب کشیدم.
درحالیکه کمی استرس با حرکاتم میکس شده بود, لب زدم:
-یه سوال دارم.
لپتاپش رو بست و با ابروهایی که باال رفته بود, پرسید:
-خب بپرس. . .
لبهام رو جمع کردم و سعی کردم تا بدون توجه به نگاه خیره اش, صحبت
کنم.
-در مورد. . . جونگ کوکه. . . میخوام ببینم چطوریه
با انگشت هاش روی میز ضرب گرفت و با آرامش پرسید:
-یعنی چی که چطوریه؟
دستم رو طبق عادت الی موهام کشیدم و پام رو زیر میز تکون دادم.
_ج از انجام چه کارایی لذت میبره. . . از این چیزا دیگه یعنی چی دوست داره؟ از چی بدش میاد؟ از چه تیپ آدمایی خوشش میاد؟
با ناخون بلندش چونه اش رو خاروند و زمزمه کرد:
-خب چرا باید این چیزا رو از من بپرسی؟ به چه دردت میخوره؟
سرجام تکونی خوردم و با کلافگی گفتم
_میخوام بدونم چطور آدمی رو بعنوان دوست پسرم به یه دنیا معرفی
کردم؟
پوزخندی زد که باعث شد اخم هام تا حدی در هم فرو بره.
-الان باید باور کنم؟
خواستم از جام بلند شم که با ادامه جملش منصرف شدم.
_ کافیه بگی که میخوای بیشتر بشناسیش. . . حداقل بعنوان جئون جونگ کوک. . . نه اون عناوینی که داری برای خودت ردیف میکنی
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بهرحال. . . من تک تک سواالتو جواب میدم
کمی مکث کرد و دوباره روی میز ضرب گرفت.
-اون خیلی چیزا دوست داره. . . مثل گوشت یا رامن یا. . .
بی حوصله سری تکون دادم و زمزمه کردم:
-منظورم غذا نیست. . . یه چیزی مثل. . .
کمی فکر کردم و دوباره گفتم
-میخوام خوشحالش کنم. . . چطور اینکارو انجام بدم؟
لبخندی روی صورتش شکل گرفت و به مرموز ترین حالت ممکن لب زد:
-منظورت اینه میخوای قلبشو بدست بیاری؟
اعتراف برای من سخت بود, پس ترجیح دادم تا سکوت کنم و به ادامه ی
صحبتش بنشینم.
-جونگ کوک آدم پیچیده ای نیست. . . تنها چیزی که میخواد کسیه که
تمام و کمال بهش توجه کنه. . . همین. . .
کمی منتظر شدم و بعد پرسیدم:
-همین؟
شونه ای باال انداخت و جواب داد:
-همین. . . فقط باید از اون پوسته ی مزخرف پر از غرورت خارج بشی و
بهش توجه کنی. . .
انگشتم رو بالا بردم و با صدای بلندتری گفتم
_یـــا. . . مواظب باش چی میگی. . . من ازت بزرگتر نیستم؟ اصال چرا
غیررسمی حرف میزنی. . . من یجورایی برادر دوست پسرت محسوب
میشم. نباید احتراممو نگه داری؟
چشم غره ای رفت و حین اینکه دوباره لپتاپش رو باز میکرد گفت:
-منظورم دقیقا همین کاراته. . .
لبهام رو تر کردم و خودم رو روی صندلی رها کردم.
انجام این کار واقعا برای من سخت و طاقت فرسا بنظر میرسید.
______
برای اطلاع دادن حضورم, سرفه ای کردم و جلو تر رفتم.
یرین درحالیکه لپتاپش رو روی میز فلزی گذاشته بود و خودش داخل
صندلی سفید رنگی فرو رفته بود, به من نگاه کرد و لب زد:
-چیزی شده؟
دستم رو پشت گردنم بردم و زمزمه کردم:
-امم. . . نه. . .
از ابتدا هم نباید به سراغ این دختر میومدم؛ خودم میتونستم این ماجرا رو
پیش ببرم.
اما اگر نمیتونستم؟ نفسم رو بیرون دادم و بعد بدون اینکه فرصتی برای
پشیمون شدنم باقی بگذارم, صندلی جلوی یرین رو عقب کشیدم.
درحالیکه کمی استرس با حرکاتم میکس شده بود, لب زدم:
-یه سوال دارم.
لپتاپش رو بست و با ابروهایی که باال رفته بود, پرسید:
-خب بپرس. . .
لبهام رو جمع کردم و سعی کردم تا بدون توجه به نگاه خیره اش, صحبت
کنم.
-در مورد. . . جونگ کوکه. . . میخوام ببینم چطوریه
با انگشت هاش روی میز ضرب گرفت و با آرامش پرسید:
-یعنی چی که چطوریه؟
دستم رو طبق عادت الی موهام کشیدم و پام رو زیر میز تکون دادم.
_ج از انجام چه کارایی لذت میبره. . . از این چیزا دیگه یعنی چی دوست داره؟ از چی بدش میاد؟ از چه تیپ آدمایی خوشش میاد؟
با ناخون بلندش چونه اش رو خاروند و زمزمه کرد:
-خب چرا باید این چیزا رو از من بپرسی؟ به چه دردت میخوره؟
سرجام تکونی خوردم و با کلافگی گفتم
_میخوام بدونم چطور آدمی رو بعنوان دوست پسرم به یه دنیا معرفی
کردم؟
پوزخندی زد که باعث شد اخم هام تا حدی در هم فرو بره.
-الان باید باور کنم؟
خواستم از جام بلند شم که با ادامه جملش منصرف شدم.
_ کافیه بگی که میخوای بیشتر بشناسیش. . . حداقل بعنوان جئون جونگ کوک. . . نه اون عناوینی که داری برای خودت ردیف میکنی
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بهرحال. . . من تک تک سواالتو جواب میدم
کمی مکث کرد و دوباره روی میز ضرب گرفت.
-اون خیلی چیزا دوست داره. . . مثل گوشت یا رامن یا. . .
بی حوصله سری تکون دادم و زمزمه کردم:
-منظورم غذا نیست. . . یه چیزی مثل. . .
کمی فکر کردم و دوباره گفتم
-میخوام خوشحالش کنم. . . چطور اینکارو انجام بدم؟
لبخندی روی صورتش شکل گرفت و به مرموز ترین حالت ممکن لب زد:
-منظورت اینه میخوای قلبشو بدست بیاری؟
اعتراف برای من سخت بود, پس ترجیح دادم تا سکوت کنم و به ادامه ی
صحبتش بنشینم.
-جونگ کوک آدم پیچیده ای نیست. . . تنها چیزی که میخواد کسیه که
تمام و کمال بهش توجه کنه. . . همین. . .
کمی منتظر شدم و بعد پرسیدم:
-همین؟
شونه ای باال انداخت و جواب داد:
-همین. . . فقط باید از اون پوسته ی مزخرف پر از غرورت خارج بشی و
بهش توجه کنی. . .
انگشتم رو بالا بردم و با صدای بلندتری گفتم
_یـــا. . . مواظب باش چی میگی. . . من ازت بزرگتر نیستم؟ اصال چرا
غیررسمی حرف میزنی. . . من یجورایی برادر دوست پسرت محسوب
میشم. نباید احتراممو نگه داری؟
چشم غره ای رفت و حین اینکه دوباره لپتاپش رو باز میکرد گفت:
-منظورم دقیقا همین کاراته. . .
لبهام رو تر کردم و خودم رو روی صندلی رها کردم.
انجام این کار واقعا برای من سخت و طاقت فرسا بنظر میرسید.
______
۳.۶k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.