now post
part 23✨🪐
لینا قرار بود شب بیاد پیشمون.
شب شد و زنگ در خونه زده شد
لینا بود.
اومد تو با دیدنش تعجب کردم، چهرش پر از اضطراب، ترس، نفرت و ناراحتی بود.
با دلسا اومده بود
دلسا با روی خوش بهمون سلام داد ولی لینا اصلا بهمون توجهی نکرد و خواست بره اتاقش که صداش زدم
کوک: لینااا
برگشت و تو چشمای من نگاه کرد
کوک: دیگه سلام هم نمیکنی بهمون؟
با تعجب به ماها نگاه میکرد
لینا:از کی تاحالا انقدر باهام صمیمی شدین که بهم با روی خوش سلام بدید؟
نامی: لینا،ببخشید،ما واقعاً حس میکردیم تو طرف اونایی
لینا:اهاننن فهمیدم شماها به خاطر حس مسخره ای که داشتید اون همه حس بد به من میدادید،واقعا جالبه،،، خیلیییی جالبهه
جیمین:ما متأسفیم...
لینا:ای بابا، حیف شد که معذرت خواهی هیچی رو درست نمیکنه
دلسا:لینا بیخیال شو خیلی داری زیاده روی میکنی، انقدر حرص نخور
بعد گفتن حرف دلسا لینا دیگه هیچی نگفت و رفت بالا و دلسا هم پشت بندش رفت بالا و در و بست
حس میکنم بازم وقت برای نرم کردن دلش داشته باشم.
∆لینا
داشتم میترکیدم واقعا چه فکری پیش خودشون میکنن که دل شکوندن انقدر راحته،یا حتی درست کردن دل شکسته شده هم انقدر راحتهه
نمیتونستم زیاد ازشون دلخور بمونم
ادم کینه ای هستم ولی نه برای کسایی که دوستشون دارم
درسته باهام بد رفتار میکردن ولی بازم باهم زندگی میکنیم و برام عزیزن
مخصوصاً کوک
جدیدن خیلی بهش فکر میکنم حتی وقتی بهم گفتن برو از کمپانی اولین چیزی که به ذهنم رسید ندیدن کوک بود نه قاتلا
دلسا منو به خودم آورد
دلسا:لیناا!
لینا:بله
دلسا: داشتی زخمتو پانسمان میکردی چرا وایسادی؟
لینا:اوهه اره اره
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
بابات دوروز تاخیر ببخشید حالم خوب نبود و نمیخواستم با حال بد بنویسم که داستانم خراب بشه.
بازم ببخشید.🤍
لینا قرار بود شب بیاد پیشمون.
شب شد و زنگ در خونه زده شد
لینا بود.
اومد تو با دیدنش تعجب کردم، چهرش پر از اضطراب، ترس، نفرت و ناراحتی بود.
با دلسا اومده بود
دلسا با روی خوش بهمون سلام داد ولی لینا اصلا بهمون توجهی نکرد و خواست بره اتاقش که صداش زدم
کوک: لینااا
برگشت و تو چشمای من نگاه کرد
کوک: دیگه سلام هم نمیکنی بهمون؟
با تعجب به ماها نگاه میکرد
لینا:از کی تاحالا انقدر باهام صمیمی شدین که بهم با روی خوش سلام بدید؟
نامی: لینا،ببخشید،ما واقعاً حس میکردیم تو طرف اونایی
لینا:اهاننن فهمیدم شماها به خاطر حس مسخره ای که داشتید اون همه حس بد به من میدادید،واقعا جالبه،،، خیلیییی جالبهه
جیمین:ما متأسفیم...
لینا:ای بابا، حیف شد که معذرت خواهی هیچی رو درست نمیکنه
دلسا:لینا بیخیال شو خیلی داری زیاده روی میکنی، انقدر حرص نخور
بعد گفتن حرف دلسا لینا دیگه هیچی نگفت و رفت بالا و دلسا هم پشت بندش رفت بالا و در و بست
حس میکنم بازم وقت برای نرم کردن دلش داشته باشم.
∆لینا
داشتم میترکیدم واقعا چه فکری پیش خودشون میکنن که دل شکوندن انقدر راحته،یا حتی درست کردن دل شکسته شده هم انقدر راحتهه
نمیتونستم زیاد ازشون دلخور بمونم
ادم کینه ای هستم ولی نه برای کسایی که دوستشون دارم
درسته باهام بد رفتار میکردن ولی بازم باهم زندگی میکنیم و برام عزیزن
مخصوصاً کوک
جدیدن خیلی بهش فکر میکنم حتی وقتی بهم گفتن برو از کمپانی اولین چیزی که به ذهنم رسید ندیدن کوک بود نه قاتلا
دلسا منو به خودم آورد
دلسا:لیناا!
لینا:بله
دلسا: داشتی زخمتو پانسمان میکردی چرا وایسادی؟
لینا:اوهه اره اره
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
بابات دوروز تاخیر ببخشید حالم خوب نبود و نمیخواستم با حال بد بنویسم که داستانم خراب بشه.
بازم ببخشید.🤍
۴.۲k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.