عاشق خسته ( پارت 7)
جیمین : بیاید یه لحظه
جین : جیمین چرا آدمو نگران میکنی
جیمین : ببینید یونا نباید چیزی بفهمه
کوک : چیو
جیمین : بابام و بابای یونا مردن
وقتی به جلسه ی کره شمالی میرفتن کشتنشون
تهیونگ : یعنی چی
نامجون : اون ضعیفه نباید چیزی بگید بهش
شوگا : بچه ها شما اصلا حواستون به خود جیمین هست؟ اونم باباش مرده، شما همش به فکر یونائید
کوک: بچه ها یونا فرار کرد
جیمین : بگیریدش، نذارید فرار کنه
جیهوپ : بذارید بره، اون تو شرایطی نیست که بخواید اذیتش کنید
جیمین : اون دختر عموی منه، عموم ازم قول گرفت که مراقبش باشم منم به قولم عمل میکنم
تهیونگ : نامجون درارو ببند
جیمین : اگه فرار کنه بلایی که قرار بود سر اون بیارم سر شماها میارم
کوک : بیا جیمین گرفتمش
یونا : بذار برم، لطفا
جیمین : تو خیلی باهوشی
کوک : اون؟
جیمین : آره، مگه ندیدی چجور خودشو آزاد کرد و میخواست فرار کنه
تهیونگ : ببین یونا، تو نمیتونی جایی بری، یعنی جیمین مثل چی مواظبته
جیمین : یونا باید باهات حرف بزنم ولی آدم باشو فرار نکن
یونا : آدم بشمو یکی بشم مثل تو؟
جیمین : آره
یونا : من حاضرم هر چی باشم به غیر از اینکه شبیه تو باشم
جیمین : ببند دهنتو
و محکم زد به صورت یونا، پوست یونا انقدری سفید بود که جای دست جیمین روی صورتش مونده بود
جیهوپ: جیمین...
تهیونگ : جیمین بیخیال شو
یونا : چرا باید اینجا بمونم؟ چرا؟ مگه اینجا چی داره؟ من میخوام برم پیش مامان بابام ( بغض و گریه)
جیمین : یونا بابام و باباتو کشتن
شوگا : جیمین الان وقتش نیست
یونا : چ.. چی؟ ب.... بابای من؟ دروغ میگی
جیمین : آره... خودم خیلی دوست داشتم دروغ بگم ولی واقعیت داره
یونا افتاده بود زمین
دستاشو لای موهاش گذاشته بود و گریه میکرد، گریه که خیلی کمه اون زجه میزد، وابستگی به باباش باعث شده بود خیلی بهش فشار بیاد... فک میکرد تو کل دنیا تنها شده، کس دیگه ای نیست که مراقبش باشه و درکش کنه
جیمین : یونا ببین...
یونا : برو اونور
جیمین : چرا فک میکنی فقط بابای خودت مرده، بابای منم مرده ولی چیکار میتونم بکنم، چه کاری از دستم بر میاد
انقد رو مخم نباش و گریه نکن صدای گریه هات رو مخمه
اگه یه بار دیگه گریه کنی یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت بمونه
یونا : هرکاری میخوای بکنی بکن... بدبخت تر از این که نمیشم
جیهوپ : یونا بلند شو... بیا بریم بیرون
جیمین : ولش کن جیهوپ
جیهوپ: جیمین ایندفعه بهتره تو ساکت شی و بذاری کارمو بکنم
جیهوپ یونا رو به حیاط برد تا باهاش حرف بزنه، اون الان شرایط خوبی نداشت که بخواد حرفای جیمینو تحمل کنه ولی جیهوپ به دادش رسید و اونو از این همه طعنه ی جیمین نجات داد و.....
جین : جیمین چرا آدمو نگران میکنی
جیمین : ببینید یونا نباید چیزی بفهمه
کوک : چیو
جیمین : بابام و بابای یونا مردن
وقتی به جلسه ی کره شمالی میرفتن کشتنشون
تهیونگ : یعنی چی
نامجون : اون ضعیفه نباید چیزی بگید بهش
شوگا : بچه ها شما اصلا حواستون به خود جیمین هست؟ اونم باباش مرده، شما همش به فکر یونائید
کوک: بچه ها یونا فرار کرد
جیمین : بگیریدش، نذارید فرار کنه
جیهوپ : بذارید بره، اون تو شرایطی نیست که بخواید اذیتش کنید
جیمین : اون دختر عموی منه، عموم ازم قول گرفت که مراقبش باشم منم به قولم عمل میکنم
تهیونگ : نامجون درارو ببند
جیمین : اگه فرار کنه بلایی که قرار بود سر اون بیارم سر شماها میارم
کوک : بیا جیمین گرفتمش
یونا : بذار برم، لطفا
جیمین : تو خیلی باهوشی
کوک : اون؟
جیمین : آره، مگه ندیدی چجور خودشو آزاد کرد و میخواست فرار کنه
تهیونگ : ببین یونا، تو نمیتونی جایی بری، یعنی جیمین مثل چی مواظبته
جیمین : یونا باید باهات حرف بزنم ولی آدم باشو فرار نکن
یونا : آدم بشمو یکی بشم مثل تو؟
جیمین : آره
یونا : من حاضرم هر چی باشم به غیر از اینکه شبیه تو باشم
جیمین : ببند دهنتو
و محکم زد به صورت یونا، پوست یونا انقدری سفید بود که جای دست جیمین روی صورتش مونده بود
جیهوپ: جیمین...
تهیونگ : جیمین بیخیال شو
یونا : چرا باید اینجا بمونم؟ چرا؟ مگه اینجا چی داره؟ من میخوام برم پیش مامان بابام ( بغض و گریه)
جیمین : یونا بابام و باباتو کشتن
شوگا : جیمین الان وقتش نیست
یونا : چ.. چی؟ ب.... بابای من؟ دروغ میگی
جیمین : آره... خودم خیلی دوست داشتم دروغ بگم ولی واقعیت داره
یونا افتاده بود زمین
دستاشو لای موهاش گذاشته بود و گریه میکرد، گریه که خیلی کمه اون زجه میزد، وابستگی به باباش باعث شده بود خیلی بهش فشار بیاد... فک میکرد تو کل دنیا تنها شده، کس دیگه ای نیست که مراقبش باشه و درکش کنه
جیمین : یونا ببین...
یونا : برو اونور
جیمین : چرا فک میکنی فقط بابای خودت مرده، بابای منم مرده ولی چیکار میتونم بکنم، چه کاری از دستم بر میاد
انقد رو مخم نباش و گریه نکن صدای گریه هات رو مخمه
اگه یه بار دیگه گریه کنی یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت بمونه
یونا : هرکاری میخوای بکنی بکن... بدبخت تر از این که نمیشم
جیهوپ : یونا بلند شو... بیا بریم بیرون
جیمین : ولش کن جیهوپ
جیهوپ: جیمین ایندفعه بهتره تو ساکت شی و بذاری کارمو بکنم
جیهوپ یونا رو به حیاط برد تا باهاش حرف بزنه، اون الان شرایط خوبی نداشت که بخواد حرفای جیمینو تحمل کنه ولی جیهوپ به دادش رسید و اونو از این همه طعنه ی جیمین نجات داد و.....
۱۷.۴k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.