« تکرار عشق » فصل ۳
« تکرار عشق » فصل ۳
از نظر آنیا
بکی خواست یه چیز دیگه بخره و من منتظرش موندم که یکدفع چشمم به یه پسر قدبلند مو سبز افتاد دست خودم نبود ولی یه حسی بهم گفت همونه رفتم پیشش وقتی سرش رو چرخوند ...
آنیا : دداامیان
دامیان : اآنیا تو
سامانتا : دامیان بیا اینجا .... هی به چی نگاه میکنی
دامیان : ام ام
سامانتا : چیزی شده ایشون کی باشند
دامیان : ام خب این خانم کیفش افتاد زمین و من خواستم کیفش رو بهش بدم
دامیان یه جوری به آنیا نگاه میکنه که یعنی
لطفاً فیلم بازی کن
آنیا : بله خانم آقا خیلی ممنون بابت کیف
آنیا سرش رو بر میگردونه و میره پیش بکی
آنیا : « باورم ننمیشه من این همه این همه ... »
بکی : آنیا کجا بودی داشتم نگران میشدم
آنیا : مگه من بچم بعدشم میخوام از اینجا بریم
بکی : چی بریم همین چند دقیقه پیش تو میخواستی مراسم اصلی رو ببینی
آنیا : الان نمیخوام بیا بریم
بکی : اتفاقی افتاده آنیا ؟
آنیا : من.... « نمیخوام امشب حال اونم بد کنم » نه اتفاقی نیفتاده
بکی : پس چرا انقدر عجله داری برای رفتن
آنیا : خب ... می ترسیدم ترافیک بشه تو راه دیر برسیم خونه مامانم نگران بشه
بکی : نترس من با مامان بابات صحبت می کنم
فعلا بیا خوش بگذرونیم
آنیا : باشه بریم
بکی : پس بدو الان بریم دیر میشه نمیخوام مراصم و از دست بدم
از نظر نویسنده
بچه ها من یادم رفت این نکته رو بگم الان تو فصل زمستون هستیم و الان مراصم روشن کردن درخت کریسمس رو داریم
از نظر آنیا
داشتیم با بکی به درخت کریسمس نگاه میکردیم که یک دفع چراغ های رنگی رنگی روشن شد و همه جیغ کشیدن و خوشحالی کردن که یک دفع سرم رو چرخوندم و دامیان رو دیدم
آنیا :« ولی آخه چرا چرا اون این کارو باهام کرد ... »
از نظر بکی
میخواستم به آنیا کریسمس رو تبریک بگم که یک دفع دیدم داره یه طرف دیگه رو نگاه میکنه و قتی فهمیدم کی رو داره نگاه میکنه تو شک عضیمی رفتم
بکی : « دامیان اینجا چیکار میکنه »« چرا آنیا نمیره پیشش مگه اونا دوست دختر دوست پسر نبودن » « باید از آنیا غذیه رو بپرسم »
بکی آنیا رو میکشونه کنار
آنیا : هی چیکار میکنی
بکی : همین الان غذیه رو بهم میگی
آنیا : کدوم غذیع
بکی : همون دامیانی که چند دقیقه پیش بهش زل زده بودی
آنیا : ام خب ...
آنیا غذیع رو به بکی میگه
بکی : خب الان میخوای چیکار کنی
آنیا : منظورت چیه چیکار کنی اون الان دوست دختر داره منم نمیتونم کاری کنم
بکی : یعنی چی باید باهاش صحبت کنی شما ۴ سال باهم قرار میزاشتین
آنیا : خب آره اما به اندازه کافی براش غذیه درست کردم اونم همینطور
بکی : اما ...
آنیا : بسه بکی به اندازه کافی شب کریسمس برام بد بود
از نظر نویسند
آنیا داشت با بکی صحبت میکرد که یک دفع
سامانتا اومد طرف آنیا ...
از نظر آنیا
بکی خواست یه چیز دیگه بخره و من منتظرش موندم که یکدفع چشمم به یه پسر قدبلند مو سبز افتاد دست خودم نبود ولی یه حسی بهم گفت همونه رفتم پیشش وقتی سرش رو چرخوند ...
آنیا : دداامیان
دامیان : اآنیا تو
سامانتا : دامیان بیا اینجا .... هی به چی نگاه میکنی
دامیان : ام ام
سامانتا : چیزی شده ایشون کی باشند
دامیان : ام خب این خانم کیفش افتاد زمین و من خواستم کیفش رو بهش بدم
دامیان یه جوری به آنیا نگاه میکنه که یعنی
لطفاً فیلم بازی کن
آنیا : بله خانم آقا خیلی ممنون بابت کیف
آنیا سرش رو بر میگردونه و میره پیش بکی
آنیا : « باورم ننمیشه من این همه این همه ... »
بکی : آنیا کجا بودی داشتم نگران میشدم
آنیا : مگه من بچم بعدشم میخوام از اینجا بریم
بکی : چی بریم همین چند دقیقه پیش تو میخواستی مراسم اصلی رو ببینی
آنیا : الان نمیخوام بیا بریم
بکی : اتفاقی افتاده آنیا ؟
آنیا : من.... « نمیخوام امشب حال اونم بد کنم » نه اتفاقی نیفتاده
بکی : پس چرا انقدر عجله داری برای رفتن
آنیا : خب ... می ترسیدم ترافیک بشه تو راه دیر برسیم خونه مامانم نگران بشه
بکی : نترس من با مامان بابات صحبت می کنم
فعلا بیا خوش بگذرونیم
آنیا : باشه بریم
بکی : پس بدو الان بریم دیر میشه نمیخوام مراصم و از دست بدم
از نظر نویسنده
بچه ها من یادم رفت این نکته رو بگم الان تو فصل زمستون هستیم و الان مراصم روشن کردن درخت کریسمس رو داریم
از نظر آنیا
داشتیم با بکی به درخت کریسمس نگاه میکردیم که یک دفع چراغ های رنگی رنگی روشن شد و همه جیغ کشیدن و خوشحالی کردن که یک دفع سرم رو چرخوندم و دامیان رو دیدم
آنیا :« ولی آخه چرا چرا اون این کارو باهام کرد ... »
از نظر بکی
میخواستم به آنیا کریسمس رو تبریک بگم که یک دفع دیدم داره یه طرف دیگه رو نگاه میکنه و قتی فهمیدم کی رو داره نگاه میکنه تو شک عضیمی رفتم
بکی : « دامیان اینجا چیکار میکنه »« چرا آنیا نمیره پیشش مگه اونا دوست دختر دوست پسر نبودن » « باید از آنیا غذیه رو بپرسم »
بکی آنیا رو میکشونه کنار
آنیا : هی چیکار میکنی
بکی : همین الان غذیه رو بهم میگی
آنیا : کدوم غذیع
بکی : همون دامیانی که چند دقیقه پیش بهش زل زده بودی
آنیا : ام خب ...
آنیا غذیع رو به بکی میگه
بکی : خب الان میخوای چیکار کنی
آنیا : منظورت چیه چیکار کنی اون الان دوست دختر داره منم نمیتونم کاری کنم
بکی : یعنی چی باید باهاش صحبت کنی شما ۴ سال باهم قرار میزاشتین
آنیا : خب آره اما به اندازه کافی براش غذیه درست کردم اونم همینطور
بکی : اما ...
آنیا : بسه بکی به اندازه کافی شب کریسمس برام بد بود
از نظر نویسند
آنیا داشت با بکی صحبت میکرد که یک دفع
سامانتا اومد طرف آنیا ...
۱۸۳
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.