Part³³
Part³³
ا.ت ویو:
ولی همش فکرم درگیر اون بوسه بود...توی اتاق نشسته بودم که در اتاق زده شد و هاری وارد اتاق شد..از اومدنش توی اتاقم تعجب کرد..از روی مبل بلند شدم و رفتم سمتش..لبخند خود خواهانهروی ل*بش نقش بسته بود
ا.ت:چی تورو اینجا کشونده
بی اهمیت به حرفم وارد اتاق شد نگاهی به اطراف اتاق انداخت گفت
هاری:فکر نمیکردم یه دزد بتونه یه اتاق به این خوبی برای خودش جور کنه
دست به سینه وایستاده بودم و نگاهش میکردم..که یهو فکری برای حرص دادنش تو سرم جرقه زد..نگاه خبیثی بهش انداختم و رفتم سمتش..کنار پنجره وایستاده بود و نگاهم میکرد
ا.ت:اره اتاق خیلی زیبا و خوبیه..جونگ کوک برام سنگ تموم گذاشته
و روی کلمه جونگ کوک تاکید کردم..با نگاهی خشمگین و عصبانی اومد سمتم..نفساش محکم و عصبی بود بر خلاف من که خونسرد داشتم نگاهش میکردم
هاری:بار اخرت باشه جونگ کوک رو با اسم کوچیک صدا میکنی دفعه دیگه سر از تنت جدا میکنم
ا.ت:اوهو خانم غیرتی شده
خنده حرص دراری زدم و ادامه دادم
ا.ت:ادم رو نمیشه با زور عاشق کسی
کرد نگاهمو دادم بهش گفتم
ا.ت:مخصوصا اگه تو بخوایی همیچین کاری رو بکنی..که مطمعنم باعث تنفر بینتون میشه
هاری با خشم نگاهی بهم انداخت و رفت سمت در..قبل از اینکه خارج بشه گفتم
ا.ت:من اینارو به خاطر خودت گفتم
و از اتاق خارج شد.. پوز خندی زدم..واقعا نمیشه کسی رو بزور عاشق خودت کنی.. شب شده بود درحالی که داشتم برای خواب اماده میشدم در اتاق زده شد..رفتم سمت در و بازش کردم جونگ کوک بود..
ا.ت:اممم سلام چیزی شده این وقت شب؟
کوک:میخواستم درمورد چیزی باهات صحبت کنم
در رو باز کردم و وارد اتاق شد و روی مبل نشست نگاهی سر تا پا بهم انداخت..نگاهی به لباسم کردم یه لباس خواب راحتی که فقط بالا تنش کمی باز بود..دوباره نگاهش کردم مشغول نگاه کردن به در دیوار اتاق بود..از این حرکتش خندم گرفته بود و به زور جلوش رو گرفته بودم..نگاهش رو از دیوار های اتاق گرفت و داد بهم..
ا.ت:در مورد چی میخواستین صحبت کنید
با دستش اشاره کرد که بشینم کنارش تقریبا با فاصله نشستم که گفت
کوک:قراره فردا شب یه مهمونی توی یکی از محله های گرون نشین سئول برگزار بشه..
با گنگی نگاهش کردم
ا.ت:ببخشید ولی این چه ربطی به من داره
کوک:میخوام به عنوان یه همراه باهام بیایی
چشمامو ریز کردم گفتم
ا.ت:خب چرا هاری رو نمیبری
کمی اخم کرد گفت
کوک:هاری...انتخاب خوبی برام نیست..دلم میخواد..
کلافه دستی تو موهاش کشید ادامه داد
کوک:دلم میخواد تو باهام بیایی
با حرفی که زد رفتم تو یه دنیای دیگه بقیه حرفاش رو نمیشنیدم و فقط جمله"دلم میخواد تو باهام بیایی"همینجور توی ذهنم تکرار میشد..حس عجیبی توی دلم شکل گرفت..مثل دلشوره بود ولی دلشوره نبود...
لایک و کامنت ۱۴
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
ولی همش فکرم درگیر اون بوسه بود...توی اتاق نشسته بودم که در اتاق زده شد و هاری وارد اتاق شد..از اومدنش توی اتاقم تعجب کرد..از روی مبل بلند شدم و رفتم سمتش..لبخند خود خواهانهروی ل*بش نقش بسته بود
ا.ت:چی تورو اینجا کشونده
بی اهمیت به حرفم وارد اتاق شد نگاهی به اطراف اتاق انداخت گفت
هاری:فکر نمیکردم یه دزد بتونه یه اتاق به این خوبی برای خودش جور کنه
دست به سینه وایستاده بودم و نگاهش میکردم..که یهو فکری برای حرص دادنش تو سرم جرقه زد..نگاه خبیثی بهش انداختم و رفتم سمتش..کنار پنجره وایستاده بود و نگاهم میکرد
ا.ت:اره اتاق خیلی زیبا و خوبیه..جونگ کوک برام سنگ تموم گذاشته
و روی کلمه جونگ کوک تاکید کردم..با نگاهی خشمگین و عصبانی اومد سمتم..نفساش محکم و عصبی بود بر خلاف من که خونسرد داشتم نگاهش میکردم
هاری:بار اخرت باشه جونگ کوک رو با اسم کوچیک صدا میکنی دفعه دیگه سر از تنت جدا میکنم
ا.ت:اوهو خانم غیرتی شده
خنده حرص دراری زدم و ادامه دادم
ا.ت:ادم رو نمیشه با زور عاشق کسی
کرد نگاهمو دادم بهش گفتم
ا.ت:مخصوصا اگه تو بخوایی همیچین کاری رو بکنی..که مطمعنم باعث تنفر بینتون میشه
هاری با خشم نگاهی بهم انداخت و رفت سمت در..قبل از اینکه خارج بشه گفتم
ا.ت:من اینارو به خاطر خودت گفتم
و از اتاق خارج شد.. پوز خندی زدم..واقعا نمیشه کسی رو بزور عاشق خودت کنی.. شب شده بود درحالی که داشتم برای خواب اماده میشدم در اتاق زده شد..رفتم سمت در و بازش کردم جونگ کوک بود..
ا.ت:اممم سلام چیزی شده این وقت شب؟
کوک:میخواستم درمورد چیزی باهات صحبت کنم
در رو باز کردم و وارد اتاق شد و روی مبل نشست نگاهی سر تا پا بهم انداخت..نگاهی به لباسم کردم یه لباس خواب راحتی که فقط بالا تنش کمی باز بود..دوباره نگاهش کردم مشغول نگاه کردن به در دیوار اتاق بود..از این حرکتش خندم گرفته بود و به زور جلوش رو گرفته بودم..نگاهش رو از دیوار های اتاق گرفت و داد بهم..
ا.ت:در مورد چی میخواستین صحبت کنید
با دستش اشاره کرد که بشینم کنارش تقریبا با فاصله نشستم که گفت
کوک:قراره فردا شب یه مهمونی توی یکی از محله های گرون نشین سئول برگزار بشه..
با گنگی نگاهش کردم
ا.ت:ببخشید ولی این چه ربطی به من داره
کوک:میخوام به عنوان یه همراه باهام بیایی
چشمامو ریز کردم گفتم
ا.ت:خب چرا هاری رو نمیبری
کمی اخم کرد گفت
کوک:هاری...انتخاب خوبی برام نیست..دلم میخواد..
کلافه دستی تو موهاش کشید ادامه داد
کوک:دلم میخواد تو باهام بیایی
با حرفی که زد رفتم تو یه دنیای دیگه بقیه حرفاش رو نمیشنیدم و فقط جمله"دلم میخواد تو باهام بیایی"همینجور توی ذهنم تکرار میشد..حس عجیبی توی دلم شکل گرفت..مثل دلشوره بود ولی دلشوره نبود...
لایک و کامنت ۱۴
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۱.۰k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.