پدر خوانده پارت ۳۴
ات:خ...خب اههههه کوک خیلی بیشوری بزار بخوابم
کوک:باشه باشه بیا بغلم تا بخوابیم
+دیگه دعوا و لجبازی رو کنار گذاشتم کنار و رفتم بغلش خوابیدم....
×پرش زمانی(چند هفته بعد)
+از مدرسه اومدم بالاخره این امتحانات کوفتی تموم شد اخیششش بالاخره تعطیلی شدم رسیدم خونه دیدم مامان و خواهر جونگکوک هم خونن
ات:مامانحون عمه خوش اومدید
م.ک:ممنون دخترم خب داشتم میگفتم تالار باید یه جای مناسب باشه
ات:خبریه؟
کوک:آبجیم میخواد ازدواج کنه*خنده*
ات:وای عمه مبارکهههه*ذوق کردن*
مینهی: مرسی ات*خجالت*
م.ک:کوک تو امروز با ات برید خرید
ات:عروسی کیه؟
م.ک:آخر هفته
ات:یعنی سه روز دیگههه
م.ک:آره
کوک:هول خواهرم۰🗿
ات:بیخیال دیگه بابایی...خببببب میشه بریم خریدددد
کوک:چه ذوقی داره نیم وجبی آره بریم
+سوار ماشین شدیم یه پاساژ خیلییییی بزار وایساد رفتم داخل خواستم انتخاب کنم که کوک گفت
کوک: خودم برات انتخاب میکنم
ات:اما میخوام خودم انتخاب کنم
کوک:باز نمیخوام باشه
ات:باشه
+هر چی پوشیدن یه عیبی داشت ولی یه لباس مشکی چشممو بد گرفت رفتم تنم کردم و اومدم بیرون
ات:چطوره؟
کوک:ای...این خیلی قشنگه
ات:جدی؟
کوک:اوف میترسم بدوزدنت ازم
ات:میشه همینو بگیرم؟همین یبار
کوک:باشه ولی بایر برای منم یه لباس بر میداری
ات:چشمممم
کوک:خوب بریم سر لباس من
+برای یه کت و شلوار مشکی براق پسندیدم تنش کرد و اومد بیرون یقه شو درست کردم که کمرمو گرفت و صورتشو آورد جلو
ات:کوووک چیکار میکنی*اروم*
کوک:آه بیب خیلی خوشگل شدی نمیتونم تحمل کنم
ات:یا*خنده* همینا رو بگیر
×پرش زمانی(سه روز بعد)(روز عروسی مینهی)
+چند ساعت دیگه عروسی بود لباسمو پوشیم با کفشام (گذاشتم) عطر شیرینی زدم و موهامو حالت دادم رفتم بیرون و کوک دیدم خیلی خوشگل شده بود(پس چی😌💅)
_کت و شلوار مشکی رو پوشیوم(گذاشتم) موهامو درست کردم و ساعتو بستم ات و دیدم مثل فرشته ها شده بود دستشو گرفتم و سوار ماشین شدیم عروسی شروع شد دست خواهرم و گرفتم و توی دست شوهرش گذاشتم عاقد حرفاشو زد و همدیگه رو بوسیدن یه نگاه به ات کردم با ذوق بهشون نگاه میکرد بعدی خودتی خانوم ات😏 پوزخندی زدم و به جلوم خیره شدم.....
کوک:باشه باشه بیا بغلم تا بخوابیم
+دیگه دعوا و لجبازی رو کنار گذاشتم کنار و رفتم بغلش خوابیدم....
×پرش زمانی(چند هفته بعد)
+از مدرسه اومدم بالاخره این امتحانات کوفتی تموم شد اخیششش بالاخره تعطیلی شدم رسیدم خونه دیدم مامان و خواهر جونگکوک هم خونن
ات:مامانحون عمه خوش اومدید
م.ک:ممنون دخترم خب داشتم میگفتم تالار باید یه جای مناسب باشه
ات:خبریه؟
کوک:آبجیم میخواد ازدواج کنه*خنده*
ات:وای عمه مبارکهههه*ذوق کردن*
مینهی: مرسی ات*خجالت*
م.ک:کوک تو امروز با ات برید خرید
ات:عروسی کیه؟
م.ک:آخر هفته
ات:یعنی سه روز دیگههه
م.ک:آره
کوک:هول خواهرم۰🗿
ات:بیخیال دیگه بابایی...خببببب میشه بریم خریدددد
کوک:چه ذوقی داره نیم وجبی آره بریم
+سوار ماشین شدیم یه پاساژ خیلییییی بزار وایساد رفتم داخل خواستم انتخاب کنم که کوک گفت
کوک: خودم برات انتخاب میکنم
ات:اما میخوام خودم انتخاب کنم
کوک:باز نمیخوام باشه
ات:باشه
+هر چی پوشیدن یه عیبی داشت ولی یه لباس مشکی چشممو بد گرفت رفتم تنم کردم و اومدم بیرون
ات:چطوره؟
کوک:ای...این خیلی قشنگه
ات:جدی؟
کوک:اوف میترسم بدوزدنت ازم
ات:میشه همینو بگیرم؟همین یبار
کوک:باشه ولی بایر برای منم یه لباس بر میداری
ات:چشمممم
کوک:خوب بریم سر لباس من
+برای یه کت و شلوار مشکی براق پسندیدم تنش کرد و اومد بیرون یقه شو درست کردم که کمرمو گرفت و صورتشو آورد جلو
ات:کوووک چیکار میکنی*اروم*
کوک:آه بیب خیلی خوشگل شدی نمیتونم تحمل کنم
ات:یا*خنده* همینا رو بگیر
×پرش زمانی(سه روز بعد)(روز عروسی مینهی)
+چند ساعت دیگه عروسی بود لباسمو پوشیم با کفشام (گذاشتم) عطر شیرینی زدم و موهامو حالت دادم رفتم بیرون و کوک دیدم خیلی خوشگل شده بود(پس چی😌💅)
_کت و شلوار مشکی رو پوشیوم(گذاشتم) موهامو درست کردم و ساعتو بستم ات و دیدم مثل فرشته ها شده بود دستشو گرفتم و سوار ماشین شدیم عروسی شروع شد دست خواهرم و گرفتم و توی دست شوهرش گذاشتم عاقد حرفاشو زد و همدیگه رو بوسیدن یه نگاه به ات کردم با ذوق بهشون نگاه میکرد بعدی خودتی خانوم ات😏 پوزخندی زدم و به جلوم خیره شدم.....
۵۳.۲k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.