شاید تا همیشه
#رمان
#رمان_عاشقانه
رامش
پارت بیست و 3
رادمهر ــ سلام به تنها عشق خودم
به سنگ جلو پام ضربه آردنی زدنو گفتم ــ علیک..حاشیه نرو بگو چی میخوای؟
رادمهر ــ حاشیه؟ رامش من زنگ زدم حال آبجی نازنینمو بپرسم
ــ خودتم به یک درصد حرفات اعتقاد نداری رادمهر... جاییم اگه کار نداری قطع کنم
رادمهر پوف کلافه ای کشیدو گفت ــ ببین آبجی ی...
ــ اسممو صدا بزن این حرفا و عشقم عشقم کردنو خیلی چیزای دیگه به قبول چیزی که میگی ربزی نداره... لپ مطلب اینکه خای..ه مالی تأثیری نداره
رادمهر ــ الحق که دختر باباتی... یکم پول نیاز دارم... گیرم بخدا... نداری بدی؟ پس میدم بخدا
ــ تو که پس نمیدی بابا و مامانتم که براشون مهم نیست... سری قبلم که ماشینمو انداختی ته دره... ن...
صدای نازک و ظریف ی دختر اومد ــ عشقممممم با کی داری میحرفی
پوزخند زدمو گفتم ــ برو از اطرافیات بگیر... نمیدونم چطوره که تو بدبختیا و نداریات به یاد من میوفتی...
گوشیو قطع کردم و به سینم چسبوندم...
ــ هنوز اون پسره دور و برته...؟
با ترس خواستم سمت صدا برگردم که پام لیز خورد و افتادم تو آب... گوشیمم برای اینکه تو آب نیوفته پرت کردم تو سر اونی که حرف زده بود که صداش در اومد
ــ آخ... پاندای کونگفو کار هنوز جنگجو تشریف دارن؟
بله خود سگش بود
ــ تو هنوز آدم نشدی؟ توقع داشتم حداقل یه جو مغز داشته باشی که اینهو جن بودداده ظاهر نشی
خم شد از رو زمین گوشیمو برداشت و گفت ــ از من بشنو که این پسره جی بود اسمش... رادمهر به دردت نمیخوره...
ــ ب تو چه؟
پوزخندی زدو دستشو به سمتم دراز کرد... تا خواستم دیتشو بگیرم که بلتد شم یهو گوشیو پرت کرد تو صورتم و صاف شد و لباسشو تکوند
اشوان ــ به هر حال وظیف دونستم که بهت بگم چون اون پسر تو رو ضعیف میکنه...
به چشمام زل زدو آروم تر جوری که لحنش تن و بدن آدمو میلرزوند گفت ــ و من دشمن ضعیف دوس ندارم و دلیلی که باعث ضعیف شدن دشمنم بشه رو نابود میکنم
چشمامو ریز کردمو گفتم ــ تو منو دشمن خودت فرض کردی؟
اشوان گفت ــ آره
از جام بلند شدم و برای قدرتمند به نظر اومدن دردی که تو شکمم پیچیدو ندید گرفتم... چند قدم جلو رفتم و از تو آب بیرون رفتم و رو به روش وایسادمو و آروم با لحن اغواگرانه ای گفتم ــ خوشحالم چون من تو رو حتی تخ. مم حساب نکردم
و از کنارش رد شدم... از همینجا صدای سابیده شدن دندوناشو میشنیدم که یهو گفت ــ از این به بعد حواست به روزش باشه
یه ابروم پرید بالا و برگشتمو با تعجب نگاش کردم
پوزخند تمسخر آمیزی زدو گفت ــ مثل اینکه دوران خونینت شروع شده پاندای کونگفو کار...
دوران خونین؟! مشکوک چشمامو ریز کردم و بهش نگاه کردم
اشوان ــ لکه پشت لباست زیادی ضایس
لکه؟ پشت لباس؟ نهههههه؟!
کم نیاوردمو گفتم ــ زیاد از این جور چیزا سر در میاری
#رمان_عاشقانه
رامش
پارت بیست و 3
رادمهر ــ سلام به تنها عشق خودم
به سنگ جلو پام ضربه آردنی زدنو گفتم ــ علیک..حاشیه نرو بگو چی میخوای؟
رادمهر ــ حاشیه؟ رامش من زنگ زدم حال آبجی نازنینمو بپرسم
ــ خودتم به یک درصد حرفات اعتقاد نداری رادمهر... جاییم اگه کار نداری قطع کنم
رادمهر پوف کلافه ای کشیدو گفت ــ ببین آبجی ی...
ــ اسممو صدا بزن این حرفا و عشقم عشقم کردنو خیلی چیزای دیگه به قبول چیزی که میگی ربزی نداره... لپ مطلب اینکه خای..ه مالی تأثیری نداره
رادمهر ــ الحق که دختر باباتی... یکم پول نیاز دارم... گیرم بخدا... نداری بدی؟ پس میدم بخدا
ــ تو که پس نمیدی بابا و مامانتم که براشون مهم نیست... سری قبلم که ماشینمو انداختی ته دره... ن...
صدای نازک و ظریف ی دختر اومد ــ عشقممممم با کی داری میحرفی
پوزخند زدمو گفتم ــ برو از اطرافیات بگیر... نمیدونم چطوره که تو بدبختیا و نداریات به یاد من میوفتی...
گوشیو قطع کردم و به سینم چسبوندم...
ــ هنوز اون پسره دور و برته...؟
با ترس خواستم سمت صدا برگردم که پام لیز خورد و افتادم تو آب... گوشیمم برای اینکه تو آب نیوفته پرت کردم تو سر اونی که حرف زده بود که صداش در اومد
ــ آخ... پاندای کونگفو کار هنوز جنگجو تشریف دارن؟
بله خود سگش بود
ــ تو هنوز آدم نشدی؟ توقع داشتم حداقل یه جو مغز داشته باشی که اینهو جن بودداده ظاهر نشی
خم شد از رو زمین گوشیمو برداشت و گفت ــ از من بشنو که این پسره جی بود اسمش... رادمهر به دردت نمیخوره...
ــ ب تو چه؟
پوزخندی زدو دستشو به سمتم دراز کرد... تا خواستم دیتشو بگیرم که بلتد شم یهو گوشیو پرت کرد تو صورتم و صاف شد و لباسشو تکوند
اشوان ــ به هر حال وظیف دونستم که بهت بگم چون اون پسر تو رو ضعیف میکنه...
به چشمام زل زدو آروم تر جوری که لحنش تن و بدن آدمو میلرزوند گفت ــ و من دشمن ضعیف دوس ندارم و دلیلی که باعث ضعیف شدن دشمنم بشه رو نابود میکنم
چشمامو ریز کردمو گفتم ــ تو منو دشمن خودت فرض کردی؟
اشوان گفت ــ آره
از جام بلند شدم و برای قدرتمند به نظر اومدن دردی که تو شکمم پیچیدو ندید گرفتم... چند قدم جلو رفتم و از تو آب بیرون رفتم و رو به روش وایسادمو و آروم با لحن اغواگرانه ای گفتم ــ خوشحالم چون من تو رو حتی تخ. مم حساب نکردم
و از کنارش رد شدم... از همینجا صدای سابیده شدن دندوناشو میشنیدم که یهو گفت ــ از این به بعد حواست به روزش باشه
یه ابروم پرید بالا و برگشتمو با تعجب نگاش کردم
پوزخند تمسخر آمیزی زدو گفت ــ مثل اینکه دوران خونینت شروع شده پاندای کونگفو کار...
دوران خونین؟! مشکوک چشمامو ریز کردم و بهش نگاه کردم
اشوان ــ لکه پشت لباست زیادی ضایس
لکه؟ پشت لباس؟ نهههههه؟!
کم نیاوردمو گفتم ــ زیاد از این جور چیزا سر در میاری
۴.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.