بی رحم تر از همه/پارت ۱۲۵
دو روز بعد...
از زبان تهیونگ:
هانا به سئول اومد... به شوگا هم گفتیم که اومده... اونم تاکید کرد که هانا زیاد عمارت نیاد که از کارای ما بویی نبره...هانا رشته حقوق خونده بود... حالا دیگه وکیل شده و توی سئول توی یه موسسه حقوقی که همگی وکیل هستن کارشو شروع کرده... هایون هم بهش رسیدگی میکنه تا بتونه مراقب خودش باشه...
از زبان هایون:
بعد از حمله کردن باند شوگا به افراد یانگ جین، هی سونگ فراری شده... حالا پلیس داره دنبال هی سونگ میگرده تا هم خودشو به عنوان مجرم دستگیر کنن هم اینکه ازش اعتراف بگیرن که آدمای شوگا افرادشو کشتن... چون با اعتراف هی سونگ میشد شوگا و بقیه رو دستگیر کرد... چند روزی بود که دنبالش بودن اما هنوز چیزی به دست نیاوردن... پیدا شدنش برای ما خیلی بد میشد...توی عمارت به دور از چشم ات با شوگا و تهیونگ و جیمین راجع به این موضوع حرف میزدم چون شوگا میگفت اون نمیتونه با اینجور کارا کنار بیاد و حساسیت بیش از حد به خرج میده...
شوگا میگفت: حالا که پلیس دنبال هی سونگ میگرده باید ما زودتر پیداش کنیم و بکشیمش تا پلیسا ازش اعتراف نگرفتن
تهیونگ : فقط پیداش کنیم خودم زود کارشو میسازم
هایون: نه... تو نباید اینکارو بکنی... پلیسا تورو به عنوان آدمکش باند میشناسن... بهت حساس شدن... تو یه مدت نباید سراغ همچین کارایی بری
جیمین: هایون درست میگه من انجامش میدم... اینطوری بهتره
شوگا: جونگکوک فردا یا پس فردا برمیگرده... اون که بیاد کارامون راحت تر میشه...فقط هایون خوب حواستو جمع کن که اگه پلیسا زودتر سرنخی از هی سونگ پیدا کردن سریع به ما خبر بده که قبل از همه بریم سروقتش
هایون: باشه....
از زبان تهیونگ:
وقتی به هایون نگاه میکردم و با ات مقایسش میکردم خیلی نگرانش میشدم... هایون توی خطر بود... مدام در حال ریسک بود... توی اداره پلیس اگه فقط میفهمیدن هایون با ما زندگی میکنه زندگیش خراب میشد... دیگه اینکه باعث شده ما قِسِر در بریم که جای خود دارد!!... من عاشقشم ولی اونو هم تبدیل به یه مافیا کردم... اون ذاتا از انجام چنین کارایی رنج میکشه ولی بخاطر من تحمل میکنه... لعنت به من! که حتی نتونستم کسی که دوسش دارم رو از کارای کثیفم دور نگه دارم...گل رز سفیدمو از توی خاک کَندم و توی گلدون اتاقم اسیرش کردم و ریشه هاشو به این یه ذره جا محدود کردم... حالام که پنجره رو به روش باز گذاشتم و باد خزون مدام اطرافش میگرده...
از زبان هایون:
داشتم کتاب میخوندم که تهیونگ اومد پیشم و روبروم نشست و بهم خیره شد... با لبخند گفتم: تهیونگا اینطوری که نگام میکنی نمیتونم رو کتابم تمرکز کنم...
تهیونگ همونطوری بهم خیره موند... انگار حرفمو نشنیده بود... یه غمی تو چشماش بود... یه دفعه گفت: قول میدم یه روزی از این وضعیت خودمونو نجات بدم و مثل آدمای عادی زندگی کنیم باهم... ولی باید صبر کنی چون یه منی که سالهاست همین کارمه نمیتونم یه روزه خودمو بیرون بِکِشم... حتی اگه من بتونم گذشتم نمیزاره...
دستمو دراز کردم و گذاشتم رو دستش و لمسش کردم و گفتم: منم میخوام هرطور شده تورو از این وضع بیرون بیارم... تا نجاتت ندم دست نمیکشم از کارم
تهیونگ: هایونا
هایون: بله
تهیونگ: خیلی دوست دارم
هایون: منم همینطور...
از زبان ات:
از اتاقم بیرون اومدم و رفتم پیش شوگا؛ توی حیاط پشت عمارت کنار استخر مشغول قدم زدن بود و با تلفن حرف میزد... یه کت آبی پوشیده بود... خیلی این رنگ به اون همه جذابیت و زیبایی صورتش میومد... از دور نگاهش میکردم تا تماسش تموم بشه... این همه ابهتش مشتاق ترم میکرد... تلفنش که قطع شد رفتم پیشش و بغلش کردم... آروم منو از خودش جدا کرد و به اطرافش نگاه کرد که گفتم: چیه؟ میترسی آدمات ببینن که توام احساس داری؟
شوگا: نمیتونم انکار کنم و بگم برام مهم نیست چون هیچوقت غیر این نبودم
ات: من عادتت میدم به این حرکات
شوگا انگشت اشارشو کشید روی صورتم و گفت: فک نکنم بتونی... یعنی انقد توانایی که بتونی منو عوض کنی؟
ات: باشه حالا باور نکن ولی بشین و ببین چی میشه...
از زبان تهیونگ:
هانا به سئول اومد... به شوگا هم گفتیم که اومده... اونم تاکید کرد که هانا زیاد عمارت نیاد که از کارای ما بویی نبره...هانا رشته حقوق خونده بود... حالا دیگه وکیل شده و توی سئول توی یه موسسه حقوقی که همگی وکیل هستن کارشو شروع کرده... هایون هم بهش رسیدگی میکنه تا بتونه مراقب خودش باشه...
از زبان هایون:
بعد از حمله کردن باند شوگا به افراد یانگ جین، هی سونگ فراری شده... حالا پلیس داره دنبال هی سونگ میگرده تا هم خودشو به عنوان مجرم دستگیر کنن هم اینکه ازش اعتراف بگیرن که آدمای شوگا افرادشو کشتن... چون با اعتراف هی سونگ میشد شوگا و بقیه رو دستگیر کرد... چند روزی بود که دنبالش بودن اما هنوز چیزی به دست نیاوردن... پیدا شدنش برای ما خیلی بد میشد...توی عمارت به دور از چشم ات با شوگا و تهیونگ و جیمین راجع به این موضوع حرف میزدم چون شوگا میگفت اون نمیتونه با اینجور کارا کنار بیاد و حساسیت بیش از حد به خرج میده...
شوگا میگفت: حالا که پلیس دنبال هی سونگ میگرده باید ما زودتر پیداش کنیم و بکشیمش تا پلیسا ازش اعتراف نگرفتن
تهیونگ : فقط پیداش کنیم خودم زود کارشو میسازم
هایون: نه... تو نباید اینکارو بکنی... پلیسا تورو به عنوان آدمکش باند میشناسن... بهت حساس شدن... تو یه مدت نباید سراغ همچین کارایی بری
جیمین: هایون درست میگه من انجامش میدم... اینطوری بهتره
شوگا: جونگکوک فردا یا پس فردا برمیگرده... اون که بیاد کارامون راحت تر میشه...فقط هایون خوب حواستو جمع کن که اگه پلیسا زودتر سرنخی از هی سونگ پیدا کردن سریع به ما خبر بده که قبل از همه بریم سروقتش
هایون: باشه....
از زبان تهیونگ:
وقتی به هایون نگاه میکردم و با ات مقایسش میکردم خیلی نگرانش میشدم... هایون توی خطر بود... مدام در حال ریسک بود... توی اداره پلیس اگه فقط میفهمیدن هایون با ما زندگی میکنه زندگیش خراب میشد... دیگه اینکه باعث شده ما قِسِر در بریم که جای خود دارد!!... من عاشقشم ولی اونو هم تبدیل به یه مافیا کردم... اون ذاتا از انجام چنین کارایی رنج میکشه ولی بخاطر من تحمل میکنه... لعنت به من! که حتی نتونستم کسی که دوسش دارم رو از کارای کثیفم دور نگه دارم...گل رز سفیدمو از توی خاک کَندم و توی گلدون اتاقم اسیرش کردم و ریشه هاشو به این یه ذره جا محدود کردم... حالام که پنجره رو به روش باز گذاشتم و باد خزون مدام اطرافش میگرده...
از زبان هایون:
داشتم کتاب میخوندم که تهیونگ اومد پیشم و روبروم نشست و بهم خیره شد... با لبخند گفتم: تهیونگا اینطوری که نگام میکنی نمیتونم رو کتابم تمرکز کنم...
تهیونگ همونطوری بهم خیره موند... انگار حرفمو نشنیده بود... یه غمی تو چشماش بود... یه دفعه گفت: قول میدم یه روزی از این وضعیت خودمونو نجات بدم و مثل آدمای عادی زندگی کنیم باهم... ولی باید صبر کنی چون یه منی که سالهاست همین کارمه نمیتونم یه روزه خودمو بیرون بِکِشم... حتی اگه من بتونم گذشتم نمیزاره...
دستمو دراز کردم و گذاشتم رو دستش و لمسش کردم و گفتم: منم میخوام هرطور شده تورو از این وضع بیرون بیارم... تا نجاتت ندم دست نمیکشم از کارم
تهیونگ: هایونا
هایون: بله
تهیونگ: خیلی دوست دارم
هایون: منم همینطور...
از زبان ات:
از اتاقم بیرون اومدم و رفتم پیش شوگا؛ توی حیاط پشت عمارت کنار استخر مشغول قدم زدن بود و با تلفن حرف میزد... یه کت آبی پوشیده بود... خیلی این رنگ به اون همه جذابیت و زیبایی صورتش میومد... از دور نگاهش میکردم تا تماسش تموم بشه... این همه ابهتش مشتاق ترم میکرد... تلفنش که قطع شد رفتم پیشش و بغلش کردم... آروم منو از خودش جدا کرد و به اطرافش نگاه کرد که گفتم: چیه؟ میترسی آدمات ببینن که توام احساس داری؟
شوگا: نمیتونم انکار کنم و بگم برام مهم نیست چون هیچوقت غیر این نبودم
ات: من عادتت میدم به این حرکات
شوگا انگشت اشارشو کشید روی صورتم و گفت: فک نکنم بتونی... یعنی انقد توانایی که بتونی منو عوض کنی؟
ات: باشه حالا باور نکن ولی بشین و ببین چی میشه...
۱۱.۷k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.