رمان قلب سیاه🖤
رمان قلب سیاه🖤
Part7
#نیکا
که دیانا بیدار شد منم از اتاق دویدم بیرون
دوباره رفتم تو اتاق نشستم پیش دیانا چرا لباس برت نیس حداقل سوتین میپوشید با شرت تو بغل ارسلان خابیدی
دیانا:نیکااا اینجا ترکیه اس
نیکا: چون ترکیه اس باید لخت بگردی؟
دیانا: نه ولی ارسلان گفت اینجوری بخابم
نیکا: خب بیخیال دیشب چیکار میکردین؟
دیانا: وایسا لباسام بپوشم بعد بریم بیرون ارسلان بیدار میشه
یه شرتک جین مشکلی نیم تنه بنفش تا ناف کلاه باکت بنفش با نیکا رفتیم بیرون
دیانا: نشستم سیر تا پیاز رو براش گفتم
نیکا: بالاخره کارای کردین
دیانا: اصن داشتم بال در میاردم
نیکا: خیلی خوشحالم
دیانا:چر
نیکا: چون تو ارسلان رو دوست داری و تونستی تا جاهایی با هم پیش برین
ارسلان بیدار شد
ارسلان: دیاناممم
نیکا: این الان با کی بود
دیانا: نمد
ارسلان: بیا دیگ دیانای مننن
دیانا: با من بود؟
نیکا: برو دیگ
رفتم تو اتاق...
لایک 17
کامنت15
Part7
#نیکا
که دیانا بیدار شد منم از اتاق دویدم بیرون
دوباره رفتم تو اتاق نشستم پیش دیانا چرا لباس برت نیس حداقل سوتین میپوشید با شرت تو بغل ارسلان خابیدی
دیانا:نیکااا اینجا ترکیه اس
نیکا: چون ترکیه اس باید لخت بگردی؟
دیانا: نه ولی ارسلان گفت اینجوری بخابم
نیکا: خب بیخیال دیشب چیکار میکردین؟
دیانا: وایسا لباسام بپوشم بعد بریم بیرون ارسلان بیدار میشه
یه شرتک جین مشکلی نیم تنه بنفش تا ناف کلاه باکت بنفش با نیکا رفتیم بیرون
دیانا: نشستم سیر تا پیاز رو براش گفتم
نیکا: بالاخره کارای کردین
دیانا: اصن داشتم بال در میاردم
نیکا: خیلی خوشحالم
دیانا:چر
نیکا: چون تو ارسلان رو دوست داری و تونستی تا جاهایی با هم پیش برین
ارسلان بیدار شد
ارسلان: دیاناممم
نیکا: این الان با کی بود
دیانا: نمد
ارسلان: بیا دیگ دیانای مننن
دیانا: با من بود؟
نیکا: برو دیگ
رفتم تو اتاق...
لایک 17
کامنت15
۹.۰k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.