تک پارتی از شوگا
به سمتش رفتو بازوشو کشید.با دیدن اون لبخندی زد و بغلش کرد،سالها بود همو ندیده بودن و حسابی دلش براش تنگ شده بود.
-تو کی هستی؟!
باتعجب به مرد نگاه کرد.
+شوخی میکنی؟
مرد سرشو به معنی نه تکون داد و خواست برگرده که دختر دستشو گرفت.
+هی مین منم دوس...
با اومدن اون دختر که مردش رو با لحن فوق چندشش صدا زد و دستشو گرفت،نتونست ادامه بده.
-تو چی؟
یونگی با دیدن نگاه دختر روی دوست دخترش به سمت دختر برگشت و اروم گفت:
-دوست دخترم بود فکر کنم مشخص بود!
دختر دست پسر رو محکم گرفته بود و با بغض لعنتی که موفق شده بود خودشو به چشماش برسونه گفت:
من چی؟من...مگه من تنها دخترت نبودم!
-یادم نمیاد م....
اجازه نداد یونگی ادامه بده.
+ما عاشق هم بودیم من و تو برای هم بودیم!
یونگی خندید و اروم دستشو از دست دختر ازاد کرد.
-خودتداری میگی بودیم!یعنی مال گذشته بوده.
اشک روی گونه هاش ریخته شدن و اروم زمزمه کرد.
+چطور منو یادتت نیست؟تو میگفتی من ...
یونگی دستشو روی دهن دختر گذاشت و اروم گفت:
من خودمو فراموشکردم چطور میخوای تورو بیاد بیارم؟!
+حرفاتو نمیفهمم!
-چرا؟
+منظورت چیه؟خودتو فراموش کردی؟
-من فراموش کردم زندگی قبلیمو و الان این مین یونگی جدیده!
ا.تدستاشو روی چشماش گذاشت سعی میکرد جلوی ریختن اشکاش رو بگیره.
+میتونیم از نو..
-از نو شروع کردنی وجود نداره،من فراموش کردم گذشته رو و تو الان جزئی از گذشته فراموش شده ی منی!نیازی نمی بینم برگردم به گذشته ایی که بخاطر خودمو فراموش کردم!
دختربا غماز یونگی فاصله گرفت و روی زمین افتاد،بی درنگ اشک میریخت .
خاطره های خوبش با اون مرد تو ذهنش رد میشدن و باعث میشدن بیشتر اشک بریزه.
-بلند شو دختر توام زندگیتو شروع کن برگرد به زمانی که مایی وجود نداشت مثل من!
و بعد رفت.....................
-تو کی هستی؟!
باتعجب به مرد نگاه کرد.
+شوخی میکنی؟
مرد سرشو به معنی نه تکون داد و خواست برگرده که دختر دستشو گرفت.
+هی مین منم دوس...
با اومدن اون دختر که مردش رو با لحن فوق چندشش صدا زد و دستشو گرفت،نتونست ادامه بده.
-تو چی؟
یونگی با دیدن نگاه دختر روی دوست دخترش به سمت دختر برگشت و اروم گفت:
-دوست دخترم بود فکر کنم مشخص بود!
دختر دست پسر رو محکم گرفته بود و با بغض لعنتی که موفق شده بود خودشو به چشماش برسونه گفت:
من چی؟من...مگه من تنها دخترت نبودم!
-یادم نمیاد م....
اجازه نداد یونگی ادامه بده.
+ما عاشق هم بودیم من و تو برای هم بودیم!
یونگی خندید و اروم دستشو از دست دختر ازاد کرد.
-خودتداری میگی بودیم!یعنی مال گذشته بوده.
اشک روی گونه هاش ریخته شدن و اروم زمزمه کرد.
+چطور منو یادتت نیست؟تو میگفتی من ...
یونگی دستشو روی دهن دختر گذاشت و اروم گفت:
من خودمو فراموشکردم چطور میخوای تورو بیاد بیارم؟!
+حرفاتو نمیفهمم!
-چرا؟
+منظورت چیه؟خودتو فراموش کردی؟
-من فراموش کردم زندگی قبلیمو و الان این مین یونگی جدیده!
ا.تدستاشو روی چشماش گذاشت سعی میکرد جلوی ریختن اشکاش رو بگیره.
+میتونیم از نو..
-از نو شروع کردنی وجود نداره،من فراموش کردم گذشته رو و تو الان جزئی از گذشته فراموش شده ی منی!نیازی نمی بینم برگردم به گذشته ایی که بخاطر خودمو فراموش کردم!
دختربا غماز یونگی فاصله گرفت و روی زمین افتاد،بی درنگ اشک میریخت .
خاطره های خوبش با اون مرد تو ذهنش رد میشدن و باعث میشدن بیشتر اشک بریزه.
-بلند شو دختر توام زندگیتو شروع کن برگرد به زمانی که مایی وجود نداشت مثل من!
و بعد رفت.....................
۸۸.۶k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.