فیک کوک ( *رز سیاه *)پارت 1
از زبان ا/ت :
میدونی چیه زندگی خیلی بالا و پایین داره خیلی ...
میشه گفت به من سابت شده .می خوام داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم خب اینم از داستانم
داستان من :
از خواب بیدار شدم دیدم ساعت ۸ صبحه .
ایش انقدر زود
سرمو کردم زیر پتو تا دوباره بخوابم ولی خوابم نبرد .با کلافگی از تخت بلند شدم رفتم دست صورتمو شستم و شروع کردم به صبحونه خوردن
من یه دختر ۱۶ سالم که تنها زندگی میکنم
در واقع چند سال پیش بابام مافیا بود و مامانم رازی نبود ولی بابام مراقبمون بود
منم خیلی میترسیدم هر دفعه چند نفر با تفنگ تو حیاط عمارتمون بودن .اون موقع کلا ۱۲ سالم بود.
بعد یه سال صبح از خواب بیدار شدم و دیدم مامانم با گریه نشسته و به گوشیش نگاه میکنه
بدو بدو رفتم پیشش و به گوشیش نگاه کردم و با پیامای بابام مواجه شدم که نوشته بود :
مارا ( مامان ا/ت ) من نمیتونم با شما زندگی کنم .
دیگه نمیتونم تحمل کنم .من میرم دنبالم نباشید .
اشک از چشام ریخت . ما موندیم و هزار تا بدبختی . منو مامانم رفتیم انگلیس و اونجا زندگی کردم .ولی من از اونجا خیلی رازی نبودم
برای همین برگشتم سئول .....اینجا راهتم حتی با اینکه تنهام .
ولی مامانم برنگشت چون یاد خاطراتمون با بابا میوفتاد هقم داشت ...
اینجا با پولی که مامانم بهم داده زندگیم رو میگذرونم .
مامانم اونجا رئیس یه شرکت بود و اووووو خیلی پول درآورد.
یعنی بعد بابا بدبخت نشدیم .ولی مامان بازم دلش تنگه .
من که نمی خوام اسم بابام بیاد به گوشم .
اینجا می خوام تویه شرکت خوب کار کنم تا از مامانم از اون سر جهام پول نگیرم .
۰۰۰۰۰۰
میدونی چیه زندگی خیلی بالا و پایین داره خیلی ...
میشه گفت به من سابت شده .می خوام داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم خب اینم از داستانم
داستان من :
از خواب بیدار شدم دیدم ساعت ۸ صبحه .
ایش انقدر زود
سرمو کردم زیر پتو تا دوباره بخوابم ولی خوابم نبرد .با کلافگی از تخت بلند شدم رفتم دست صورتمو شستم و شروع کردم به صبحونه خوردن
من یه دختر ۱۶ سالم که تنها زندگی میکنم
در واقع چند سال پیش بابام مافیا بود و مامانم رازی نبود ولی بابام مراقبمون بود
منم خیلی میترسیدم هر دفعه چند نفر با تفنگ تو حیاط عمارتمون بودن .اون موقع کلا ۱۲ سالم بود.
بعد یه سال صبح از خواب بیدار شدم و دیدم مامانم با گریه نشسته و به گوشیش نگاه میکنه
بدو بدو رفتم پیشش و به گوشیش نگاه کردم و با پیامای بابام مواجه شدم که نوشته بود :
مارا ( مامان ا/ت ) من نمیتونم با شما زندگی کنم .
دیگه نمیتونم تحمل کنم .من میرم دنبالم نباشید .
اشک از چشام ریخت . ما موندیم و هزار تا بدبختی . منو مامانم رفتیم انگلیس و اونجا زندگی کردم .ولی من از اونجا خیلی رازی نبودم
برای همین برگشتم سئول .....اینجا راهتم حتی با اینکه تنهام .
ولی مامانم برنگشت چون یاد خاطراتمون با بابا میوفتاد هقم داشت ...
اینجا با پولی که مامانم بهم داده زندگیم رو میگذرونم .
مامانم اونجا رئیس یه شرکت بود و اووووو خیلی پول درآورد.
یعنی بعد بابا بدبخت نشدیم .ولی مامان بازم دلش تنگه .
من که نمی خوام اسم بابام بیاد به گوشم .
اینجا می خوام تویه شرکت خوب کار کنم تا از مامانم از اون سر جهام پول نگیرم .
۰۰۰۰۰۰
۷.۷k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.