(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۱۴
ملکه خنده ای کرد و پادشاه گفت
پادشاه: درسته
ملکه : خوب اگر نمیخواهی گرسنه بمونی به خواب هات ادامه بده
آلیس با خوشحالی گفت
آلیس: اگر خواب باشم پدر و مادر هم نگرانم میشن چون گرسنه هستم
پادشاه: درسته
با صدایه بلند گفت
پادشاه: بیایید
کنیز ها با سینی ها به دست وارد اتاق شدن و سمته میز رفتن
یه میز شاهانه چیدن در حالی که نیم شب بود آلیس با دیدن غذا ها خیلی خوشحال شد نگاه اش را به پادشاه دوخت
پادشاه: برو و دست هایت را بشو و باید غذا بخوری
آلیس با ذوق بلند شد و میز رفت رو صندلی نشست و شروع به خوردن غذا کرد پادشاه و ملکه سمته آلیس رفتن کنار اش نشستن و به تماشا غذا خوردن آلیس بودن
《》《》《》《》《》《》《》《》
صبح نور خورشید به چشم میخورد آلیس بیدار شد بعد از پوشیدن لباس های قشنگ و زیبا موهایش را قشنگ را برایش درست کردن
کنیز برایش تاج آورد و گفت
کنیز : این تاج مال شاه دوخت مرحوم بود و دیشب پادشاه گفت تا این تازج را برای شنا بیاورم تا امروز رو سرتون بزارید
آلیس با ذوق گفت
آلیس: خیلی خوشگله خدا یا زود بازرش رو سرم
اسلاید 2 لباس آلیس
اسلاید 3تاج آلیس
کنیز ها کمک اش کرد تا سمت سالون غذا خوری بره آلیس وقتی وارد سالون شد میز بلندی را دید و دامن اش را با دست هایش بلند کرد و سمت میز رقت اما کنیز با عصبایت گفت
کنیز : شما حق ندارین اینجوری در سالون غذا خوری بدوید
آلیس اخم کرد و گفت
آلیس: چیه مگه سالون مال باباته
کنیز دست اش را رو دهان اش گذاشت و با شکه گفت
کنیز : شما چس میگوید این چه حرفیست
آلیس پوزخندی زد و گفت
آلیس: خوب ماله بابات که نیست مال بابایه منه
کنیز با صدا بلند گفت
کنیز : دخترک گستاق میفهمی چیداری میگی هر کلفتی را میارن اینجا ...
آلیس اخم کرد صدا پادشاه رو شنید و ترسید که شاید پادشاه دعوایش کنه زود رفت سمته میز و زیر میز قائم شد
پادشاه: چه طرزه حرف زدنه
کنیز دو بار خم شد و گفت
کنیز : سزاوار مرگ هستم سرورم مرا ببخشید
کنیز جلو پایه پادشاه نشسته بود آلیس خیلی آرام پرده میز را بالا زد و نگاهی به پادشاه کرد ملکه هم وارد سالون شد
ملکه : گمشو برو از اینجا تا چشمم بهت نیافته
کنیز بلند شد و زود رفت پادشاه سمت میز رفت آلیس زود پرده را ول کرد و دوباره قائم شد پادشاه زانو زد و پرده را کنی بالا برد و چهره ناراحتی آلیس برایش نمایان شد پادشاه خنده ای کرد و گفت
پادشاه: دختر کوچولویه من قائم شده ؟
آلیس: من کاری نکردم باور کنید
ملکه کنار پادشاه نشست و گفت
ملکه: شاه دوخت زیبا من ترسيده هست اما جیزی برایه ترس نیست بیا
دست اش را دراز کرد آلیس دست ملکه را گرفت و از زیر میز بیرون آورد اش پادشاه سمت آلیس رفت و دست هایش را دوره گونه های آلیس گذاشت و بوسی را رو پیشانیه آلیس گذاشت همان دیقه همه خدمه ها و کنیز ها شکه شده بودن و پچ پچ میکردن
پادشاه: آلیس برویم و صبحانه بخوریم
آلیس سری تکون داد و اول پادشاه نشست و بعدش ملکه آلیس هم نشست
شروع با خوردن صبحونه کردیم
آلیس: پادشاه یه سوالی بپرسم
پادشاه: بله حتما به گوش هستیم
آلیس: شما کی ازدواج کردین اهه خیلی جوان هستین
پادشاه و ملکه خنده کرد و پادشاه گفت
پادشاه: راستش من وقتی ازدواج کردم فقد ۲۰ سالم بود و بعدش همان سال همسرم یعنی ملکه باردار شدن و میشه گفت الان ۳۶ سالم هست و خوب چرا پرسیدی
آلیس غذا تو دهن اش را قورت داد و گفت
آلیس: راستش شما خیلی خوشتیپه و جون هستین و همچین ملکه خیلی زیبا هستن
ملکه : نظر لطفا شما است
پادشاه: بیا دیگه نگیم پادشاه و ملکه
آلیس آب پرتقال را برداشت و نوشید و بعدش گفت
آلیس: خودمم فکر کرده بودن
ملکه : بهتر هست تا به من بگی مادر و به پادشاه بگی پدر
آلیس انگار سنگی رو قلب اش نشست قلب اش درد گرفت چطور به غریبه میگفت پدر و مادر در حالی که خانواده اش زنده بودن اما پدر اش سختی های بر سره آلیس آورده بودن که هر بار با یاد آوری اش مغز اش قاطی میکرد
پادشاه نگران گفت
پادشاه: آلیس.... حالت خوبه
آلیس نگاهی به پادشاه کرد و گفت
آلیس: بله پدر خوبم
ملکه و پادشاه خنده کردن و خوشحال شدن
@h41766101
پارت ۱۴
ملکه خنده ای کرد و پادشاه گفت
پادشاه: درسته
ملکه : خوب اگر نمیخواهی گرسنه بمونی به خواب هات ادامه بده
آلیس با خوشحالی گفت
آلیس: اگر خواب باشم پدر و مادر هم نگرانم میشن چون گرسنه هستم
پادشاه: درسته
با صدایه بلند گفت
پادشاه: بیایید
کنیز ها با سینی ها به دست وارد اتاق شدن و سمته میز رفتن
یه میز شاهانه چیدن در حالی که نیم شب بود آلیس با دیدن غذا ها خیلی خوشحال شد نگاه اش را به پادشاه دوخت
پادشاه: برو و دست هایت را بشو و باید غذا بخوری
آلیس با ذوق بلند شد و میز رفت رو صندلی نشست و شروع به خوردن غذا کرد پادشاه و ملکه سمته آلیس رفتن کنار اش نشستن و به تماشا غذا خوردن آلیس بودن
《》《》《》《》《》《》《》《》
صبح نور خورشید به چشم میخورد آلیس بیدار شد بعد از پوشیدن لباس های قشنگ و زیبا موهایش را قشنگ را برایش درست کردن
کنیز برایش تاج آورد و گفت
کنیز : این تاج مال شاه دوخت مرحوم بود و دیشب پادشاه گفت تا این تازج را برای شنا بیاورم تا امروز رو سرتون بزارید
آلیس با ذوق گفت
آلیس: خیلی خوشگله خدا یا زود بازرش رو سرم
اسلاید 2 لباس آلیس
اسلاید 3تاج آلیس
کنیز ها کمک اش کرد تا سمت سالون غذا خوری بره آلیس وقتی وارد سالون شد میز بلندی را دید و دامن اش را با دست هایش بلند کرد و سمت میز رقت اما کنیز با عصبایت گفت
کنیز : شما حق ندارین اینجوری در سالون غذا خوری بدوید
آلیس اخم کرد و گفت
آلیس: چیه مگه سالون مال باباته
کنیز دست اش را رو دهان اش گذاشت و با شکه گفت
کنیز : شما چس میگوید این چه حرفیست
آلیس پوزخندی زد و گفت
آلیس: خوب ماله بابات که نیست مال بابایه منه
کنیز با صدا بلند گفت
کنیز : دخترک گستاق میفهمی چیداری میگی هر کلفتی را میارن اینجا ...
آلیس اخم کرد صدا پادشاه رو شنید و ترسید که شاید پادشاه دعوایش کنه زود رفت سمته میز و زیر میز قائم شد
پادشاه: چه طرزه حرف زدنه
کنیز دو بار خم شد و گفت
کنیز : سزاوار مرگ هستم سرورم مرا ببخشید
کنیز جلو پایه پادشاه نشسته بود آلیس خیلی آرام پرده میز را بالا زد و نگاهی به پادشاه کرد ملکه هم وارد سالون شد
ملکه : گمشو برو از اینجا تا چشمم بهت نیافته
کنیز بلند شد و زود رفت پادشاه سمت میز رفت آلیس زود پرده را ول کرد و دوباره قائم شد پادشاه زانو زد و پرده را کنی بالا برد و چهره ناراحتی آلیس برایش نمایان شد پادشاه خنده ای کرد و گفت
پادشاه: دختر کوچولویه من قائم شده ؟
آلیس: من کاری نکردم باور کنید
ملکه کنار پادشاه نشست و گفت
ملکه: شاه دوخت زیبا من ترسيده هست اما جیزی برایه ترس نیست بیا
دست اش را دراز کرد آلیس دست ملکه را گرفت و از زیر میز بیرون آورد اش پادشاه سمت آلیس رفت و دست هایش را دوره گونه های آلیس گذاشت و بوسی را رو پیشانیه آلیس گذاشت همان دیقه همه خدمه ها و کنیز ها شکه شده بودن و پچ پچ میکردن
پادشاه: آلیس برویم و صبحانه بخوریم
آلیس سری تکون داد و اول پادشاه نشست و بعدش ملکه آلیس هم نشست
شروع با خوردن صبحونه کردیم
آلیس: پادشاه یه سوالی بپرسم
پادشاه: بله حتما به گوش هستیم
آلیس: شما کی ازدواج کردین اهه خیلی جوان هستین
پادشاه و ملکه خنده کرد و پادشاه گفت
پادشاه: راستش من وقتی ازدواج کردم فقد ۲۰ سالم بود و بعدش همان سال همسرم یعنی ملکه باردار شدن و میشه گفت الان ۳۶ سالم هست و خوب چرا پرسیدی
آلیس غذا تو دهن اش را قورت داد و گفت
آلیس: راستش شما خیلی خوشتیپه و جون هستین و همچین ملکه خیلی زیبا هستن
ملکه : نظر لطفا شما است
پادشاه: بیا دیگه نگیم پادشاه و ملکه
آلیس آب پرتقال را برداشت و نوشید و بعدش گفت
آلیس: خودمم فکر کرده بودن
ملکه : بهتر هست تا به من بگی مادر و به پادشاه بگی پدر
آلیس انگار سنگی رو قلب اش نشست قلب اش درد گرفت چطور به غریبه میگفت پدر و مادر در حالی که خانواده اش زنده بودن اما پدر اش سختی های بر سره آلیس آورده بودن که هر بار با یاد آوری اش مغز اش قاطی میکرد
پادشاه نگران گفت
پادشاه: آلیس.... حالت خوبه
آلیس نگاهی به پادشاه کرد و گفت
آلیس: بله پدر خوبم
ملکه و پادشاه خنده کردن و خوشحال شدن
@h41766101
۷۶۴
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.