رئیس من
پارت ۱۸
ا.ت ویو
از رستوران رفت بیرون که دویدم سمتش و دستشو گرفتم
ا.ت: اقای پارک صبر کنید....
که برگشت سمتم و نگام کرد
ا.ت: م....من....من فقط یکم زمان میخوام
جیمین ویو
هوففففف....خوبه....حداقل یه احتمالی وجود داره که قبولم کنه
جیمین: باشه هر چقد زمان بخوای بت میدم
ا.ت: ممنون
چند دقیقه تو سکوت بودیم که فهمیدم هنوز دستشه سریع ولش کردم و به زمین زل زدم
جیمین: خب....بیا برگردیم شرکت
ا.ت: اوکی
راوی ویووو
خب دیگه رفتن سوار ماشین شدن و رفتن شرکت بعدشو دیگه خودتون ببینید.....ببینید چیه؟ بخونید :-D
جیمین ویو
رفتم تو دفترم راستش احساس خوبی داشتم....لم دادم رو صندلیم و به ا.ت فکر میکردم....با کنترل یکم از پرده رو زدم کنار تا بتونم ببینمش......اون فقط سه روزه داره اینجا کار میکنه....خیلی عجیبه که آدمی مثل من تو این زمان کم به یه دختر دل ببنده.....ولی این دختر...همه چیزو تغییر داد....آروم گوشیمو برداشتم و سعی کردم بدون جلب توجه ازش عکس بگیرم که یکی کنار گوشم گفت
تهیونگ: داری چیکار میکنی؟
جیمین: یاااااا ته سکته کردم
تهیونگ: اوه ببخشید جناب پارک (حالت مسخره)...داشتی چیکار میکردی شیطون؟ (پوزخند)
جیمین: اون پوزخند احمقانتو جمع کن بابا.....اصلانم اینطوری نیست
تهیونگ: اگه نیست چرا داشتی ازش عکس میگرفتی؟
جیمین: چی؟ عکس چیه؟ داشتم دوربین گوشیمو چک میکردم
تهیونگ: دروغگوی خوبی نیستی رفیق
جیمین: هوففففف اره دوسش دارم راضی ای الان؟
تهیونگ: چجورم.....خب تعریف کن داداش....اعتراف کردی؟
جیمین:......آره
تهیونگ: چیشد؟....نکنه ردت کرد؟
جیمین: نه....راستش نه رد کرد نه قبول کرد
تهیونگ: که اینطور....موفق باشی رفیق
جیمین: قربانت....راستی چیکار داشتی؟
تهیونگ: ها راستی.....فردا پایه ای بریم بار؟
جیمین: باشه
ا.ت ویو
از رستوران رفت بیرون که دویدم سمتش و دستشو گرفتم
ا.ت: اقای پارک صبر کنید....
که برگشت سمتم و نگام کرد
ا.ت: م....من....من فقط یکم زمان میخوام
جیمین ویو
هوففففف....خوبه....حداقل یه احتمالی وجود داره که قبولم کنه
جیمین: باشه هر چقد زمان بخوای بت میدم
ا.ت: ممنون
چند دقیقه تو سکوت بودیم که فهمیدم هنوز دستشه سریع ولش کردم و به زمین زل زدم
جیمین: خب....بیا برگردیم شرکت
ا.ت: اوکی
راوی ویووو
خب دیگه رفتن سوار ماشین شدن و رفتن شرکت بعدشو دیگه خودتون ببینید.....ببینید چیه؟ بخونید :-D
جیمین ویو
رفتم تو دفترم راستش احساس خوبی داشتم....لم دادم رو صندلیم و به ا.ت فکر میکردم....با کنترل یکم از پرده رو زدم کنار تا بتونم ببینمش......اون فقط سه روزه داره اینجا کار میکنه....خیلی عجیبه که آدمی مثل من تو این زمان کم به یه دختر دل ببنده.....ولی این دختر...همه چیزو تغییر داد....آروم گوشیمو برداشتم و سعی کردم بدون جلب توجه ازش عکس بگیرم که یکی کنار گوشم گفت
تهیونگ: داری چیکار میکنی؟
جیمین: یاااااا ته سکته کردم
تهیونگ: اوه ببخشید جناب پارک (حالت مسخره)...داشتی چیکار میکردی شیطون؟ (پوزخند)
جیمین: اون پوزخند احمقانتو جمع کن بابا.....اصلانم اینطوری نیست
تهیونگ: اگه نیست چرا داشتی ازش عکس میگرفتی؟
جیمین: چی؟ عکس چیه؟ داشتم دوربین گوشیمو چک میکردم
تهیونگ: دروغگوی خوبی نیستی رفیق
جیمین: هوففففف اره دوسش دارم راضی ای الان؟
تهیونگ: چجورم.....خب تعریف کن داداش....اعتراف کردی؟
جیمین:......آره
تهیونگ: چیشد؟....نکنه ردت کرد؟
جیمین: نه....راستش نه رد کرد نه قبول کرد
تهیونگ: که اینطور....موفق باشی رفیق
جیمین: قربانت....راستی چیکار داشتی؟
تهیونگ: ها راستی.....فردا پایه ای بریم بار؟
جیمین: باشه
۳.۲k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.