ازدواج قرار دادی ۵۴
جیمین از کنجکاوی و صورت سرخ آت زد زیر خنده و بعد جدی شد و شروع کرد تعریف کردن:
خب نمیدونم باید از کجا شروع کنم، یونا ۲ سال پیش تازه اومده بود عمارتم تو آشپزی خیلی مهارت داشت
و آجوما کار خودش رو راحت کرده بود واون رو سر آشپز کرده بود چون که خودش می خواست غیر از آشپزی خونه هم تمیز می کرد،خب وقتی دیدمش به طرز عجیب غریبی تو دلم نشست
انگار که هیپنوتیزم شده بودم طوری که بعد یه مدت هی به آجوما می گفتم که به یونا بگه که باید بیاد اتاقمو تمیز کنه این فقط برای من یخ بهانه بود تا هر روز بتونم ببینمش،ولی...
من و یونا کم کم خیلی با هم صمیمی شده بودیم من طوری شده بودم که اگه یه دقیقه یونا رو نمی دیدم اعصابم خرد می شد و خونه رو می ذاشتم رو سرم
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
خب نمیدونم باید از کجا شروع کنم، یونا ۲ سال پیش تازه اومده بود عمارتم تو آشپزی خیلی مهارت داشت
و آجوما کار خودش رو راحت کرده بود واون رو سر آشپز کرده بود چون که خودش می خواست غیر از آشپزی خونه هم تمیز می کرد،خب وقتی دیدمش به طرز عجیب غریبی تو دلم نشست
انگار که هیپنوتیزم شده بودم طوری که بعد یه مدت هی به آجوما می گفتم که به یونا بگه که باید بیاد اتاقمو تمیز کنه این فقط برای من یخ بهانه بود تا هر روز بتونم ببینمش،ولی...
من و یونا کم کم خیلی با هم صمیمی شده بودیم من طوری شده بودم که اگه یه دقیقه یونا رو نمی دیدم اعصابم خرد می شد و خونه رو می ذاشتم رو سرم
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
۳.۱k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.