فیک my moon 🌙 پارت ۳
که با ۴ جفت چشم مواجه شدم....یه جیغ بنفش کشیدمو گفتم.......
ا/ت : شما...شماها دیگه کدوم خری هستید....
اون خانمی که کنارم بود گفت....
خانمه : بانوی من بالاخره به هوش اومدید....
ا/ت : چی میگی....بانوی من چیه....ببینم نکنه....نکنه منظورت بامنه.....
خانمه : بله بانوی من....من رو یادتون نمیاد....
ا/ت : اصلا اینجا کجاست....تو کی هستی....
قبل از اینکه خانمه جواب بده آقایی که کنار اون خانمه بود گفت....
آقاهه : فک میکنم به خاطر ضربه ای که به سرشون وارد شده فراموشی گرفتن....
خانمه : پس...پس یعنی دیگه هیچ وقت خاطراتشون رو یادشون نمیاد......
آقاهه : اینطور نیست به مرور زمان یادشون میاد.....دارو هایی که براتون مینویسم رو تهیه کنید و موقع خواب اون ها رو به جوشونید و به ایشون بدید...خودم هم هر یک هفته یه بار برای تب سوزنی میام......
خانمه : ممنونم از شما.....
بعد از این حرف اون آقاهه بلند شدو تعظیم کردورفت......
خانمه میخواست حرفی بزنه که فرصت ندادمو گفتم.....
ا/ت : شما کی هستید.....اینجا کجاست.....من....من چه جور اومدم اینجا.....
خانمه : خب من ندیمه ی شما بانو کیم هستم.....اینجا هم قصره.... و شما هم خیلی وقته که داخل قصر زندگی میکنید.... پس طبیعیه که در قصر باشید....اگر شما اجازه بدید بعدا به سوالاتتون جواب میدم..... الان بهتره که شما استراحت کنید من هم کمی غذا براتون میارم.....
ا/ت : باشه.....
بعد از این حرف بانو کیم بلند شدو رفت.....
وایسا ببینم یعنی واقعا....من اومدم گذشته.....
یونا خدا لعنتت کنه.......آخه این چه فکری بود تو کردی بیشعور.....الان من چه خاکی بریزم تو سرم.....اصلا....اصلا الان تو کدوم قرنیم.....الان من به عنوان چه کسی تو این خراب شدم.....
همینجور که داشتم به این سوالات فک میکردمو به یونا فوش میدادم.....که بانو کیم با چند ندیمه پشت سرش که میز های غذا دستشون بود وارد شدن.....ندیمه ها میز های غذا رو جلوی من گذاشتنو با یک تعظیم رفتن.....بانو کیم گفت.......
بانو کیم : بفرمایید بانوی من....نوش جان کنید.....
ا/ت : میشه اول به سوالاتم جواب بدید.....
بانو کیم : حتما بانوی من....
ا/ت: خب الان ما تو چه قرنی هستیم....
بانو کیم : ۱۶۷۹
ا/ت : ........ ( هنگ کرده)
بانو کیم : حالتون خوبه بانوی من.....میخواین دوباره طبیب رو خبر کنم
ا/ت : چی....ها..آها آ.....آره خوبم.....حالا بگو من کی هستم.....اخلاق و شخصیتم هرچی که از من میدونی رو بگو.....
با نو کیم : خب شما ملکه هستید.....ش....شما یه آدم مغرورو....سرد هستید.....
ا/ت : حالا نیاز نبود انقدر رک باشی.....خب....امپراطور چی.....اخلاق امپراطور با من چه جوریه.....
بانو کیم : خُ....خب ایشون از شما متنفره....و با همه سرد و خشن هستن.......فقط با همسر دومشون مهربون رفتار میکنن......
ا/ت : خب حالا چرا از من متنفره.....
گفت......
ا/ت : شما...شماها دیگه کدوم خری هستید....
اون خانمی که کنارم بود گفت....
خانمه : بانوی من بالاخره به هوش اومدید....
ا/ت : چی میگی....بانوی من چیه....ببینم نکنه....نکنه منظورت بامنه.....
خانمه : بله بانوی من....من رو یادتون نمیاد....
ا/ت : اصلا اینجا کجاست....تو کی هستی....
قبل از اینکه خانمه جواب بده آقایی که کنار اون خانمه بود گفت....
آقاهه : فک میکنم به خاطر ضربه ای که به سرشون وارد شده فراموشی گرفتن....
خانمه : پس...پس یعنی دیگه هیچ وقت خاطراتشون رو یادشون نمیاد......
آقاهه : اینطور نیست به مرور زمان یادشون میاد.....دارو هایی که براتون مینویسم رو تهیه کنید و موقع خواب اون ها رو به جوشونید و به ایشون بدید...خودم هم هر یک هفته یه بار برای تب سوزنی میام......
خانمه : ممنونم از شما.....
بعد از این حرف اون آقاهه بلند شدو تعظیم کردورفت......
خانمه میخواست حرفی بزنه که فرصت ندادمو گفتم.....
ا/ت : شما کی هستید.....اینجا کجاست.....من....من چه جور اومدم اینجا.....
خانمه : خب من ندیمه ی شما بانو کیم هستم.....اینجا هم قصره.... و شما هم خیلی وقته که داخل قصر زندگی میکنید.... پس طبیعیه که در قصر باشید....اگر شما اجازه بدید بعدا به سوالاتتون جواب میدم..... الان بهتره که شما استراحت کنید من هم کمی غذا براتون میارم.....
ا/ت : باشه.....
بعد از این حرف بانو کیم بلند شدو رفت.....
وایسا ببینم یعنی واقعا....من اومدم گذشته.....
یونا خدا لعنتت کنه.......آخه این چه فکری بود تو کردی بیشعور.....الان من چه خاکی بریزم تو سرم.....اصلا....اصلا الان تو کدوم قرنیم.....الان من به عنوان چه کسی تو این خراب شدم.....
همینجور که داشتم به این سوالات فک میکردمو به یونا فوش میدادم.....که بانو کیم با چند ندیمه پشت سرش که میز های غذا دستشون بود وارد شدن.....ندیمه ها میز های غذا رو جلوی من گذاشتنو با یک تعظیم رفتن.....بانو کیم گفت.......
بانو کیم : بفرمایید بانوی من....نوش جان کنید.....
ا/ت : میشه اول به سوالاتم جواب بدید.....
بانو کیم : حتما بانوی من....
ا/ت: خب الان ما تو چه قرنی هستیم....
بانو کیم : ۱۶۷۹
ا/ت : ........ ( هنگ کرده)
بانو کیم : حالتون خوبه بانوی من.....میخواین دوباره طبیب رو خبر کنم
ا/ت : چی....ها..آها آ.....آره خوبم.....حالا بگو من کی هستم.....اخلاق و شخصیتم هرچی که از من میدونی رو بگو.....
با نو کیم : خب شما ملکه هستید.....ش....شما یه آدم مغرورو....سرد هستید.....
ا/ت : حالا نیاز نبود انقدر رک باشی.....خب....امپراطور چی.....اخلاق امپراطور با من چه جوریه.....
بانو کیم : خُ....خب ایشون از شما متنفره....و با همه سرد و خشن هستن.......فقط با همسر دومشون مهربون رفتار میکنن......
ا/ت : خب حالا چرا از من متنفره.....
گفت......
۷۸.۴k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.