🤍پسر غریبه پارت ۲۴🤍
پارت ۲۴
ات:مهمونی تموم شد از همه تشکر کردن خیلی بهم خش گزشته بود شوگا منو رسوند خونه و ازم درخواست یه قرار کرد منم قبول کردم خیلی خوشحالم بودم (زیاد خوشحال نباشید😈)
تا دیر وقت داشتم رویا پردازی میکردم خیلی خوب بود تا اینکه خوابم برد
پرش زمانی صبح
ات:از خواب بیدار شدم باخوشحالی لباس پوشیدم آرایش کردم و رفتم مدرسه تا شوگا رو دیدم بال بال زدم رفتم پریدم بغلش اونم میخندید
جنی:خوب جفت شدین ها
ات:خجالت کشیدم
جنی:باش بابا
ات:وسط کلاس بودیم که به گوشیم پیام اومد شوگا بود همیشه وسط درس پیام میده نگاهش کردم و در جواب پیام گفتم بله
شوگا:نظرته کلاس رو بپیچو نیم
ات:خجالت بکش شوگا ما شاگرد اولیم از ما توقع دارن
شوگا:هوف باشه
ات:ولی میدونی آره دلم میخواد بپیچانیم
شوگا:اوکی حالا تظاهر کن حالت بده منم سری میام و بلندت میکنم میریم بیرون
ات:اوکی
ات:وای وای حالم بد شد چشام داره سیاهی میره وای
جنی:ات چیشد
معلم:حالت خوبه؟
شوگا:اگه اشکالی نداره من ببرمش بیرون شاید حالش بهتر شه
معلم:باش برید برید
شوگا:ات رو بغل کردم و رفتیم حیاط
ات:وای حاجی چه حالی دادا
شوگا:جونکوک رو دیدم که از پنجره کلاس میبینتمون و میخنده
شوگا:اشاره به کوک کردن و گفتم نوکرم ما اینیم دیه😂
ات:خوب حالا چه کنیم
شوگا:بیا بریم یه جای خلوت کارت دارم
ات:ترسیدم ولی نمیدونم چرا که قبول کردم
شوگا:خوب ات چیشد میای برای قرار امشب
ات:آره میام
شوگا:خوبه ولی من میخوام فقط خودمون بریم ها
ات:چرا
شوگا:وا خوب دلم میخواد باهم بریم بیرون صفا
ات:ب..باشه
ات:ولی قضیت رو باید به پدر مادرم بگم
شوگا:نمیخواد ابجیت میدونه اونا رو بعدن یه جوری امشب بپیچونشون
ات:یکم برام عجیب بود ولی باز قبول کردم🤍
ات:مهمونی تموم شد از همه تشکر کردن خیلی بهم خش گزشته بود شوگا منو رسوند خونه و ازم درخواست یه قرار کرد منم قبول کردم خیلی خوشحالم بودم (زیاد خوشحال نباشید😈)
تا دیر وقت داشتم رویا پردازی میکردم خیلی خوب بود تا اینکه خوابم برد
پرش زمانی صبح
ات:از خواب بیدار شدم باخوشحالی لباس پوشیدم آرایش کردم و رفتم مدرسه تا شوگا رو دیدم بال بال زدم رفتم پریدم بغلش اونم میخندید
جنی:خوب جفت شدین ها
ات:خجالت کشیدم
جنی:باش بابا
ات:وسط کلاس بودیم که به گوشیم پیام اومد شوگا بود همیشه وسط درس پیام میده نگاهش کردم و در جواب پیام گفتم بله
شوگا:نظرته کلاس رو بپیچو نیم
ات:خجالت بکش شوگا ما شاگرد اولیم از ما توقع دارن
شوگا:هوف باشه
ات:ولی میدونی آره دلم میخواد بپیچانیم
شوگا:اوکی حالا تظاهر کن حالت بده منم سری میام و بلندت میکنم میریم بیرون
ات:اوکی
ات:وای وای حالم بد شد چشام داره سیاهی میره وای
جنی:ات چیشد
معلم:حالت خوبه؟
شوگا:اگه اشکالی نداره من ببرمش بیرون شاید حالش بهتر شه
معلم:باش برید برید
شوگا:ات رو بغل کردم و رفتیم حیاط
ات:وای حاجی چه حالی دادا
شوگا:جونکوک رو دیدم که از پنجره کلاس میبینتمون و میخنده
شوگا:اشاره به کوک کردن و گفتم نوکرم ما اینیم دیه😂
ات:خوب حالا چه کنیم
شوگا:بیا بریم یه جای خلوت کارت دارم
ات:ترسیدم ولی نمیدونم چرا که قبول کردم
شوگا:خوب ات چیشد میای برای قرار امشب
ات:آره میام
شوگا:خوبه ولی من میخوام فقط خودمون بریم ها
ات:چرا
شوگا:وا خوب دلم میخواد باهم بریم بیرون صفا
ات:ب..باشه
ات:ولی قضیت رو باید به پدر مادرم بگم
شوگا:نمیخواد ابجیت میدونه اونا رو بعدن یه جوری امشب بپیچونشون
ات:یکم برام عجیب بود ولی باز قبول کردم🤍
۵.۶k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.