painful love part 1
painful love part 1
ادامه...
#استری کیدز
از زمین سرد بلند شدی و زود بع سمت در رفتی اول دستگیره رو فشار دادی..تا ببینی میتونی بازش کنی یا نه اما فایده ای نداشت چند مشت به در چوبی زدی و با صدای ناراضی ای فریادی کشیدی
= منو از اینجا بیار بیروننننن...
برات جالب بود..از اینکه هفته اولش باهات خوب بود.. مدرسه اتو عوض کرده بود، میبردت شهر بازی و خیلی کار ها..بعد از اینکه موافقت کردی باهاش زندگی کنی رنگ عوض کرد! یا بهتره بگم هیولای درونش بیدار شده بود !
اون عروسک ارزش زیادی واست داشت از تولد ۵ سالگیت باهات بود همیشه پیشت بود .. اجازه نمیدادی کسی بهش دست بزنه یا باهاش بازی ای بکنه اما الان..موقعیت عوض شده بود .. اون خرس هدیه برادرِ ۱۷ ساله ات بود..زیادی دوستش داشتی .. برادرتم یکی از اون کشته شده ها بود..
همزمان چند بار مشتی زدی اما خبری نبود البته به این زودیام تسلیم نمیشدی به اطراف زیرزمین داغون و قدیمی نگاهی انداختی .. نه پنجره داشت نه چیز دیگری..
= آه..لعنتی .. بایدچیکار کنم؟
ساعت ها گذشت و گذشت..همه جا توی تاریکی غرق شده بود..نمیتونستی چیزی رو ببینی یا تشخصیسش بدی.
با صدای دستگیره در سرت رو از زانو هات برداشتی و به در کهنه خیره شدی یکی از ادم های پارک جین ته بود
در رو کامل باز کرد به سمتت اومد هیکل گنده ای داشت... با صدای کلفتی با جدیت حرف زد
& رئیس پارک گفتنبیای بیرون خانم کوچولو ..
آروم سری تکون دادی.. از جایی که نشسته بودی بلند شدی و پشت دامنت که یکمی خاکی شده بودرو پاک کردی.
همراه با اون مرد که بیشتر شبیه گوریل بود اومدید بیرون
از پله ها بالا رفتید ، نگاهی به اطراف کردی هوا تاریک بود از حیاط عبور کردید و نگاهتو دادی به ویلای بزرگ روبه روت .. سرجات وایستاده بودی و خیره شده بودی به ویلای مشکی رنگ
با صدای اون یارو زودبه خودت اومدی
& بیا دیگه
نگاه چند ثانیخ ای بهش انداختی و زود به سمتش رفتی.
از در شیشه ای رنگ عبور کردید
چراغ ها خاموش بودند و چند تا شمع که به دیوار وصل کرده بودند روشن بود فضای خونه کمی تاریک و نورانی بود .. همه چیز مخلوط رنگ شمع ها شده بود..
ادامه...
#استری کیدز
از زمین سرد بلند شدی و زود بع سمت در رفتی اول دستگیره رو فشار دادی..تا ببینی میتونی بازش کنی یا نه اما فایده ای نداشت چند مشت به در چوبی زدی و با صدای ناراضی ای فریادی کشیدی
= منو از اینجا بیار بیروننننن...
برات جالب بود..از اینکه هفته اولش باهات خوب بود.. مدرسه اتو عوض کرده بود، میبردت شهر بازی و خیلی کار ها..بعد از اینکه موافقت کردی باهاش زندگی کنی رنگ عوض کرد! یا بهتره بگم هیولای درونش بیدار شده بود !
اون عروسک ارزش زیادی واست داشت از تولد ۵ سالگیت باهات بود همیشه پیشت بود .. اجازه نمیدادی کسی بهش دست بزنه یا باهاش بازی ای بکنه اما الان..موقعیت عوض شده بود .. اون خرس هدیه برادرِ ۱۷ ساله ات بود..زیادی دوستش داشتی .. برادرتم یکی از اون کشته شده ها بود..
همزمان چند بار مشتی زدی اما خبری نبود البته به این زودیام تسلیم نمیشدی به اطراف زیرزمین داغون و قدیمی نگاهی انداختی .. نه پنجره داشت نه چیز دیگری..
= آه..لعنتی .. بایدچیکار کنم؟
ساعت ها گذشت و گذشت..همه جا توی تاریکی غرق شده بود..نمیتونستی چیزی رو ببینی یا تشخصیسش بدی.
با صدای دستگیره در سرت رو از زانو هات برداشتی و به در کهنه خیره شدی یکی از ادم های پارک جین ته بود
در رو کامل باز کرد به سمتت اومد هیکل گنده ای داشت... با صدای کلفتی با جدیت حرف زد
& رئیس پارک گفتنبیای بیرون خانم کوچولو ..
آروم سری تکون دادی.. از جایی که نشسته بودی بلند شدی و پشت دامنت که یکمی خاکی شده بودرو پاک کردی.
همراه با اون مرد که بیشتر شبیه گوریل بود اومدید بیرون
از پله ها بالا رفتید ، نگاهی به اطراف کردی هوا تاریک بود از حیاط عبور کردید و نگاهتو دادی به ویلای بزرگ روبه روت .. سرجات وایستاده بودی و خیره شده بودی به ویلای مشکی رنگ
با صدای اون یارو زودبه خودت اومدی
& بیا دیگه
نگاه چند ثانیخ ای بهش انداختی و زود به سمتش رفتی.
از در شیشه ای رنگ عبور کردید
چراغ ها خاموش بودند و چند تا شمع که به دیوار وصل کرده بودند روشن بود فضای خونه کمی تاریک و نورانی بود .. همه چیز مخلوط رنگ شمع ها شده بود..
۱.۷k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.