pawn/164
اسلاید بعد: ا/ت
شب...
ا/ت برای یوجین قصه میگفت تا بخوابه...
دیگه تقریبا خوابش برده بود...
تهیونگ بیرون از اتاق ایستاده بود... آروم قدم برداشت که وارد اتاق بشه...
ا/ت با دیدنش سریع سمتش رفت...
دستگیره ی در رو گرفت تا در رو ببنده...
سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد...
تهیونگ با چشمای منتظرش به ا/ت نگاه میکرد...
ا/ت با صدای خیلی آرومی که فقط تهیونگ میتونست بشنوه گفت: اینجا اتاق منو یوجینه...
و در رو بست!
تهیونگ رو پشت در بسته موند...
کف دستشو روی در گذاشته بود... پیشونیشو روی دستش گذاشت...
دختر و همسرش نزدیکش بودن... ولی ازشون محروم بود... توی مرحله ای از زندگیش بود که کاری ازش ساخته نبود...
مقابلش کسی قرار گرفته بود که دشمنش نبود... پس نمیتونست باهاش بجنگه...
جز مدارا چیزی به ذهن خستش نمیرسید...
منتها ترسش از این بود که این مدارا خیلی طول بکشه و خستش کنه...
از در فاصله گرفت... عقب عقب رفت...
وارد اتاق روبرویی شد...
تنهایی... مثل همیشه...
مثل سالهای اخیر که توی اتاقش تنها بود...
روی تختش دراز کشید... ملحفه ی سفیدشو روی خودش کشید... دستاشو زیر سر گذاشت... چشماشو بست و تلاش کرد بخوابه...
**********************************
جیسو از اون روزی که ا/ت باهاش بدرفتاری کرده بود ناراحت بود...
سمت تهیونگ نرفته بود...
اما حالا دلش میخواست برای تولدش دعوتش کنه...
صبح ساعت ۱۱ باهاش تماس گرفت...
جیسو: الو؟... سلام تهیونگ
تهیونگ: سلام... چطوری؟
جیسو: خوبم... ولی از صدای تو میشه فهمید حالت رو به راه نیست
تهیونگ: مهم نیست
جیسو: من...دیروز پدر مادرتو دیدم... گفتن ازت خبر ندارن... فقط گفتن به گوششون رسیده که ازدواج کردی... باور کردنی نبود!... شوک شدم
تهیونگ:وضعیت منو میدونی که!
جیسو: میدونم... ببخشید.. نمیخواستم ناراحتت کنم... زنگ زدم برای تولدم دعوتت کنم... دوس پسرمم میاد... سعی کن ا/ت رو بیاری بلکه نظرش در موردم عوض بشه
تهیونگ: من... سعیمو میکنم
جیسو: باشه... پس فعلا
تهیونگ: فعلا...
تهیونگ بعد از اینکه تماسش تموم شد صدای در اتاقشو شنید...
تهیونگ: بیا...
در باز شد و مدیر برنامش وارد اتاق شد...
-سلام رییس کیم... چطوری؟
تهیونگ: سلام... وقتشه؟
-آره... پاشو بریم...دیر میشه...
تهیونگ گوشیشو برداشت و همراهش رفت... وقتی از شرکت بیرون رفتن، مدیر برنامش گفت: بیا با ماشین من میریم....
سوار ماشین شدن و رفتن...
توی راه از برنامشون صحبت میکردن...
تهیونگ: ساخت و ساز رو تا کجا پیش بردن؟
-دیگه دیوارای بیرونی و کارای کلی برای ساخت یه کارگاه آمادس... حالا کارشناس الان میاد برای بررسی...
اگه همه چی خوب پیش بره تا ماه دیگه کارگاه راه میفته
تهیونگ: خوبه... من فرصت نمیکنم هرروز اونجا سر بزنم... تو یه گزارش هفتگی از کار بهم بده
شب...
ا/ت برای یوجین قصه میگفت تا بخوابه...
دیگه تقریبا خوابش برده بود...
تهیونگ بیرون از اتاق ایستاده بود... آروم قدم برداشت که وارد اتاق بشه...
ا/ت با دیدنش سریع سمتش رفت...
دستگیره ی در رو گرفت تا در رو ببنده...
سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد...
تهیونگ با چشمای منتظرش به ا/ت نگاه میکرد...
ا/ت با صدای خیلی آرومی که فقط تهیونگ میتونست بشنوه گفت: اینجا اتاق منو یوجینه...
و در رو بست!
تهیونگ رو پشت در بسته موند...
کف دستشو روی در گذاشته بود... پیشونیشو روی دستش گذاشت...
دختر و همسرش نزدیکش بودن... ولی ازشون محروم بود... توی مرحله ای از زندگیش بود که کاری ازش ساخته نبود...
مقابلش کسی قرار گرفته بود که دشمنش نبود... پس نمیتونست باهاش بجنگه...
جز مدارا چیزی به ذهن خستش نمیرسید...
منتها ترسش از این بود که این مدارا خیلی طول بکشه و خستش کنه...
از در فاصله گرفت... عقب عقب رفت...
وارد اتاق روبرویی شد...
تنهایی... مثل همیشه...
مثل سالهای اخیر که توی اتاقش تنها بود...
روی تختش دراز کشید... ملحفه ی سفیدشو روی خودش کشید... دستاشو زیر سر گذاشت... چشماشو بست و تلاش کرد بخوابه...
**********************************
جیسو از اون روزی که ا/ت باهاش بدرفتاری کرده بود ناراحت بود...
سمت تهیونگ نرفته بود...
اما حالا دلش میخواست برای تولدش دعوتش کنه...
صبح ساعت ۱۱ باهاش تماس گرفت...
جیسو: الو؟... سلام تهیونگ
تهیونگ: سلام... چطوری؟
جیسو: خوبم... ولی از صدای تو میشه فهمید حالت رو به راه نیست
تهیونگ: مهم نیست
جیسو: من...دیروز پدر مادرتو دیدم... گفتن ازت خبر ندارن... فقط گفتن به گوششون رسیده که ازدواج کردی... باور کردنی نبود!... شوک شدم
تهیونگ:وضعیت منو میدونی که!
جیسو: میدونم... ببخشید.. نمیخواستم ناراحتت کنم... زنگ زدم برای تولدم دعوتت کنم... دوس پسرمم میاد... سعی کن ا/ت رو بیاری بلکه نظرش در موردم عوض بشه
تهیونگ: من... سعیمو میکنم
جیسو: باشه... پس فعلا
تهیونگ: فعلا...
تهیونگ بعد از اینکه تماسش تموم شد صدای در اتاقشو شنید...
تهیونگ: بیا...
در باز شد و مدیر برنامش وارد اتاق شد...
-سلام رییس کیم... چطوری؟
تهیونگ: سلام... وقتشه؟
-آره... پاشو بریم...دیر میشه...
تهیونگ گوشیشو برداشت و همراهش رفت... وقتی از شرکت بیرون رفتن، مدیر برنامش گفت: بیا با ماشین من میریم....
سوار ماشین شدن و رفتن...
توی راه از برنامشون صحبت میکردن...
تهیونگ: ساخت و ساز رو تا کجا پیش بردن؟
-دیگه دیوارای بیرونی و کارای کلی برای ساخت یه کارگاه آمادس... حالا کارشناس الان میاد برای بررسی...
اگه همه چی خوب پیش بره تا ماه دیگه کارگاه راه میفته
تهیونگ: خوبه... من فرصت نمیکنم هرروز اونجا سر بزنم... تو یه گزارش هفتگی از کار بهم بده
۱۸.۹k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.