وقتی ازدواج تون اجباریه p¹
وقتی ازدواج تون اجباریه p¹
م. ت: بنظرم مراسم ازدواج رو هرچی سریع تر بگیریم
و برای بهتر شدن روابط خانوادگی و برای مشترک شدن شرکت ها بهتر هست این ازدواج
*مامان... یعنی من با مردی ازدواج کنم
که هیچ شناختی ازش ندارم؟!
م. ت: اشکال نداره در اینده باهاش اشنا میشی
م. س: راست میگه ات جان..
پسرم سونگمین چند دقیقه دیگه میاد و باهم اشنا میشین..
غرورت شکسته شد با شنیدن اینکه مجبوری با مردی ازدواج کنی
که هیچ شناختی ازش نداری..
قلبت انگار شکسته شد حسی فوق العاده مزخرفی داشتی..!
ولی نمیتونستی حرفی رو حرف خانوادت بزنی مجبور بودی..
نمیتونستی این اوضاع رو بیشتر از این تحمل کنی
ولی چاره ای به جز گوش دادن به اون حرف ها نداشتی...
اون غذایی که سر سفر خانوادگی داشتی میخوردی
رو بزور قورت میدادی..
م. س: بنظرتون کی عروسی رو بگیریم؟
با باز شدن در نگاه هاتون رو به در دادین
با وارد شدن مردی قد بلند
اون زن که انگار مادر همون مرد بود بلند شد و به سمت پسرش رفت
ناخداگاه با صدای بلندی..
*من... من نمیخوام باهات ازدواج کنم..
بعد از حرفت تمام کسایی که اونجا بودن
از جمله مامان بابات شنیدن..!
مرد پوزخندی زد و به سمتت اومد صورتت رو روبه روی صورت خودش گرفت..
_پس تو همون زنی هستی
که قراره شوهرش باشم.. هوم بد نیست
دستشو پس زدی و با چشمایی که پر از بغض شده بود نگاهش کردی و...
م. ت: بنظرم مراسم ازدواج رو هرچی سریع تر بگیریم
و برای بهتر شدن روابط خانوادگی و برای مشترک شدن شرکت ها بهتر هست این ازدواج
*مامان... یعنی من با مردی ازدواج کنم
که هیچ شناختی ازش ندارم؟!
م. ت: اشکال نداره در اینده باهاش اشنا میشی
م. س: راست میگه ات جان..
پسرم سونگمین چند دقیقه دیگه میاد و باهم اشنا میشین..
غرورت شکسته شد با شنیدن اینکه مجبوری با مردی ازدواج کنی
که هیچ شناختی ازش نداری..
قلبت انگار شکسته شد حسی فوق العاده مزخرفی داشتی..!
ولی نمیتونستی حرفی رو حرف خانوادت بزنی مجبور بودی..
نمیتونستی این اوضاع رو بیشتر از این تحمل کنی
ولی چاره ای به جز گوش دادن به اون حرف ها نداشتی...
اون غذایی که سر سفر خانوادگی داشتی میخوردی
رو بزور قورت میدادی..
م. س: بنظرتون کی عروسی رو بگیریم؟
با باز شدن در نگاه هاتون رو به در دادین
با وارد شدن مردی قد بلند
اون زن که انگار مادر همون مرد بود بلند شد و به سمت پسرش رفت
ناخداگاه با صدای بلندی..
*من... من نمیخوام باهات ازدواج کنم..
بعد از حرفت تمام کسایی که اونجا بودن
از جمله مامان بابات شنیدن..!
مرد پوزخندی زد و به سمتت اومد صورتت رو روبه روی صورت خودش گرفت..
_پس تو همون زنی هستی
که قراره شوهرش باشم.. هوم بد نیست
دستشو پس زدی و با چشمایی که پر از بغض شده بود نگاهش کردی و...
۱۷.۲k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.