{رمان خلافکار جذاب من😈}
{رمان خلافکار جذاب من😈}
<پارت ²>
اولین سوالت اینکه بعدا متوجه میشی ولی سوال دومت چون میخوام عقدت کنم
با ترس گفتم
عق...عقد
آره عقد عزیزم
با گریه گفتم
آقا بخدا من هیچ کاری نکردم از اولم گفتم من کسی رو ندارم که شما باهاش دشمن باشید
اولن آقا نه ارسلان دوما گفتم که بعدا متوجه میشه چرا اینجایی سوما از این به بعد من همه کست میشم اوکی
اون خاتون گفت اول برم حموم رفتم حموم یه دوش گرفتم که وقتی اومدن بیرون هم موهامو درست کرد و هم میکاپ کرد یه لباس آورد که دیدم لباس عروسه
هیچ ذوقی مثل تازه عروس ها نداشتم
لباس عروسم خیلی پوفی بود خیلی قشنگ بود وقتی حاظر شدم رفتم پایین که دیدم عاقد و اون آقاهه که گفت اسمش ارسلان هستش
بازم بغضم گرفت
وقتی رسیدم پایین بالبخند گفت
عزیزم خیلی زیبا شدی چرا بغض کردی فدات شم
سری تکوم دادم یعنی هیچی
عاقد گفت حاضرین که ارسلان گفت بله شروع کنید
وقتی ازم عاقد پرسید با بغض گفتم
بله
و یه قطره از چشمم افتاد پایین
ارسلان بله داد و وقتی به خودم اومدم دیدم ارسلان داره انگشتر دستم میکنه
وقتی دستم کرد پیشونیم رو بوسید و گفت خوشبختت میکنم گلم وقتی عاقد رفت ماهم رفتیم به یکی از اتاقا که مشکی طلایی بودش
(بزارید بهتون بگم توی اتاق چیا بودش
شامل یه تخت دونفر یه میز التحریر و یه میز ارایش با کلی لاک ث لوازم آرایشی
و یه کمد لباس بود )
ارسلان گفت خب خب خانمم امشب شب حجله ماست و شروع کرد به بوسیدنم و دستش رو روی کمرم حلقه کرد
با خشم منو میمیبوسید که یهوو هلم داد که افتاد رو تخت
از ترس نمیتونستم حرف بزنم روم خیمه زد و
سرشو کرد توی گردم و شروع کرد به بوسیدن وقتی به روی شاه رگم رو بوسید یهو آهی از دهنم در اومد که سریع دستمو گذاشتم جلوی دهنم و اون بیشتر تحریک شد با این کارم
آروم آروم دستش روی زیب لباسم نشستم و با یه حرکت زیپ رو باز کردو و لباسمو در آورد و لباس خودشم در آورد سعی میکردم خودمو بپوشونم و خجالت می کشیدم باز روم خیمه زد و لبامو به بازی گرفت و دستش پایین و پایین و هم زمان دستش رو داخل شو*رتم برد چنگ به بهشتم زد که ناله ام توی دهنش خفه شد
گفت حاضری
گفتم لطفا این کارو نکن
ببین تو الان زنمی زن قانونی شرعی منی پس خجالت نداره
گفت و مردو*نگی ک*لفت و بزرگش را بایه حرکت واردش کرد که با شتاب لب های اینار به لب گرفت و جیغ بلند را در دهانش خفه کرد آیناز از درد چهرش از درد جمع شد و چنگی به بازو های بزرگ ارسلان زد و ارسلان پس از جند لحظه آرام شروع کرد به تکان دادن خود......
<پارت ²>
اولین سوالت اینکه بعدا متوجه میشی ولی سوال دومت چون میخوام عقدت کنم
با ترس گفتم
عق...عقد
آره عقد عزیزم
با گریه گفتم
آقا بخدا من هیچ کاری نکردم از اولم گفتم من کسی رو ندارم که شما باهاش دشمن باشید
اولن آقا نه ارسلان دوما گفتم که بعدا متوجه میشه چرا اینجایی سوما از این به بعد من همه کست میشم اوکی
اون خاتون گفت اول برم حموم رفتم حموم یه دوش گرفتم که وقتی اومدن بیرون هم موهامو درست کرد و هم میکاپ کرد یه لباس آورد که دیدم لباس عروسه
هیچ ذوقی مثل تازه عروس ها نداشتم
لباس عروسم خیلی پوفی بود خیلی قشنگ بود وقتی حاظر شدم رفتم پایین که دیدم عاقد و اون آقاهه که گفت اسمش ارسلان هستش
بازم بغضم گرفت
وقتی رسیدم پایین بالبخند گفت
عزیزم خیلی زیبا شدی چرا بغض کردی فدات شم
سری تکوم دادم یعنی هیچی
عاقد گفت حاضرین که ارسلان گفت بله شروع کنید
وقتی ازم عاقد پرسید با بغض گفتم
بله
و یه قطره از چشمم افتاد پایین
ارسلان بله داد و وقتی به خودم اومدم دیدم ارسلان داره انگشتر دستم میکنه
وقتی دستم کرد پیشونیم رو بوسید و گفت خوشبختت میکنم گلم وقتی عاقد رفت ماهم رفتیم به یکی از اتاقا که مشکی طلایی بودش
(بزارید بهتون بگم توی اتاق چیا بودش
شامل یه تخت دونفر یه میز التحریر و یه میز ارایش با کلی لاک ث لوازم آرایشی
و یه کمد لباس بود )
ارسلان گفت خب خب خانمم امشب شب حجله ماست و شروع کرد به بوسیدنم و دستش رو روی کمرم حلقه کرد
با خشم منو میمیبوسید که یهوو هلم داد که افتاد رو تخت
از ترس نمیتونستم حرف بزنم روم خیمه زد و
سرشو کرد توی گردم و شروع کرد به بوسیدن وقتی به روی شاه رگم رو بوسید یهو آهی از دهنم در اومد که سریع دستمو گذاشتم جلوی دهنم و اون بیشتر تحریک شد با این کارم
آروم آروم دستش روی زیب لباسم نشستم و با یه حرکت زیپ رو باز کردو و لباسمو در آورد و لباس خودشم در آورد سعی میکردم خودمو بپوشونم و خجالت می کشیدم باز روم خیمه زد و لبامو به بازی گرفت و دستش پایین و پایین و هم زمان دستش رو داخل شو*رتم برد چنگ به بهشتم زد که ناله ام توی دهنش خفه شد
گفت حاضری
گفتم لطفا این کارو نکن
ببین تو الان زنمی زن قانونی شرعی منی پس خجالت نداره
گفت و مردو*نگی ک*لفت و بزرگش را بایه حرکت واردش کرد که با شتاب لب های اینار به لب گرفت و جیغ بلند را در دهانش خفه کرد آیناز از درد چهرش از درد جمع شد و چنگی به بازو های بزرگ ارسلان زد و ارسلان پس از جند لحظه آرام شروع کرد به تکان دادن خود......
۴۸۳
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.