انتقام زیبا . part 7
انتقام زیبا . part 7
یونگی: بچه
لانا:, هوم
یونگی:دید زدنت تموم شد ؟,
لانا :چیزه خوب بله (با خجالت زیاد)
یونگی :بابات بهم گفت شب پیشه من میخوابی چون فکر خودکشی و فرار تو ذهنت توی این خونه کافیه همچین کاری کنی اونوقت که با همین دو تا دستام میکشمت
فهمیدی؟,
لانا:,ب..بله اجوشی
یونگی:خوبه حالا هم میای مثل بچه آدم رو تخت میخوابی وول نمیخوری کاری هم داری انجام میدی نصف شب پا نمیشی فهمیدی؟
لانا،:بله
لانا :(تو ذهنش)چقدر رو خوابش حساسه منم بد خواب عادتم دارم شب باید حتما یه چیزی رو بغل کنم بخوابم فکر کنم آخرین خواب زندگیم باشه
....................
لانا رفت تو اتاق پیشه یونگی با فاصله زیادی رو تخت خواب بودن یونگی به راحتی خوابیده بود ولی لانا جرعت نمیکرد بخوابه سه ساعت بود توی همون حالت بود چون میترسید تکون بخوره
.........................
ویو صبح :(لانا ),
طبق معمول صبح زود با کابوس همیشگیم بیدار شدم همش مرگ پدر مادرم رو کابوس میدیدم وقتی پاشدم یونگی رو نبود بعدش فهمیدم زیر تخت افتاده فهمیدم بدون شک خودم انداختمش یکم خندم گرفته بود ولی خیلی آروم و با هزار زحمت پا شدم تا یونگی بیدار نشه خونش پنت هاوس بود رفتم تو بالکنش کلی گل و گیاه داشت اصلا بهش نمیخورد یه قاب عکس نظرمو جلب کرد عکس بچگی های یونگی و پدر مادرش بود پدر مادرش خیلی خوشحال بودن چطوری یونگی رو ول کردن البته امکان داره هم پارک کشته باششون آخه هر کاری ازش بعیده
یونگی احتمال اینکه بتونه من رو درک کنه خیلی زیاد چون اونم پدر مادر نداره که یهو یه فکری تو ذهنم جرقه زد
یونگی از بچگی ظلم زیادی دیده هم پدر مادرش هم پارک برای همین عقده هاشو روی زنای دیگه خالی میکنه اگر بتونم چند مدت باهاش مهربون باشم قطعاً دیر یا زود خام میشه بعدم میتونم پارک رو با یه چند تا مدرک از چشم یونگی بندازم و انتقام پدر مادرمو بگیرم عجب ایده ای شد پس باید از الان دست به کار بشم رفتم تو اشپزخونه اول آشپزخونه رو همه جاش رو گشتم و بعد شروع کردم به درست کردن پنکیک که صدای در اتاق یونگی اومد با صدای بلند بهش گفتم صبح بخیر اجوشی که گفت :,
یونگی: بچه
لانا:, هوم
یونگی:دید زدنت تموم شد ؟,
لانا :چیزه خوب بله (با خجالت زیاد)
یونگی :بابات بهم گفت شب پیشه من میخوابی چون فکر خودکشی و فرار تو ذهنت توی این خونه کافیه همچین کاری کنی اونوقت که با همین دو تا دستام میکشمت
فهمیدی؟,
لانا:,ب..بله اجوشی
یونگی:خوبه حالا هم میای مثل بچه آدم رو تخت میخوابی وول نمیخوری کاری هم داری انجام میدی نصف شب پا نمیشی فهمیدی؟
لانا،:بله
لانا :(تو ذهنش)چقدر رو خوابش حساسه منم بد خواب عادتم دارم شب باید حتما یه چیزی رو بغل کنم بخوابم فکر کنم آخرین خواب زندگیم باشه
....................
لانا رفت تو اتاق پیشه یونگی با فاصله زیادی رو تخت خواب بودن یونگی به راحتی خوابیده بود ولی لانا جرعت نمیکرد بخوابه سه ساعت بود توی همون حالت بود چون میترسید تکون بخوره
.........................
ویو صبح :(لانا ),
طبق معمول صبح زود با کابوس همیشگیم بیدار شدم همش مرگ پدر مادرم رو کابوس میدیدم وقتی پاشدم یونگی رو نبود بعدش فهمیدم زیر تخت افتاده فهمیدم بدون شک خودم انداختمش یکم خندم گرفته بود ولی خیلی آروم و با هزار زحمت پا شدم تا یونگی بیدار نشه خونش پنت هاوس بود رفتم تو بالکنش کلی گل و گیاه داشت اصلا بهش نمیخورد یه قاب عکس نظرمو جلب کرد عکس بچگی های یونگی و پدر مادرش بود پدر مادرش خیلی خوشحال بودن چطوری یونگی رو ول کردن البته امکان داره هم پارک کشته باششون آخه هر کاری ازش بعیده
یونگی احتمال اینکه بتونه من رو درک کنه خیلی زیاد چون اونم پدر مادر نداره که یهو یه فکری تو ذهنم جرقه زد
یونگی از بچگی ظلم زیادی دیده هم پدر مادرش هم پارک برای همین عقده هاشو روی زنای دیگه خالی میکنه اگر بتونم چند مدت باهاش مهربون باشم قطعاً دیر یا زود خام میشه بعدم میتونم پارک رو با یه چند تا مدرک از چشم یونگی بندازم و انتقام پدر مادرمو بگیرم عجب ایده ای شد پس باید از الان دست به کار بشم رفتم تو اشپزخونه اول آشپزخونه رو همه جاش رو گشتم و بعد شروع کردم به درست کردن پنکیک که صدای در اتاق یونگی اومد با صدای بلند بهش گفتم صبح بخیر اجوشی که گفت :,
۲.۰k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.