بی نهایت
p⁴
فلش بک به مهمونی : داخل مهمونی هم باز کمی بحثمون شد . به آرومی وارد حیاط شدم و کنار استخر خالی، روی یکی از صندلی ها نشستم . ذهنم واقعا. مشغول بود و سرم کنی تیر میکشید .
مهمونی خیلی شلوغ بود و داخل حیاط کسی نبود . همونطور که داشتم فکر میکردم کسی دستشو محکم روی دهنم نگه داشت و منو برد . دستو پا میزدم تا ولم کنه ولی انقدر حالم بد شده بود که نمیتونستم مقابله کنم و در نهایت بیهوش شدم و ...
پایان فلش بک .
ویو جونکوک :
حالش خوب نبود . حال منم خوب نبود . نمیتونستم باور کنم که بهش تج ...وز شده باشه . نمیتونستم باور کنم خودش فرار نکرده بود و حتی نمیتونستم باور کنم ک اینقدر عذاب کشیده بوده و ما اینقدر راجبش بد فکر کردیم . ذهنم به قدری مشغول بود که متوجه نشدم تهیونگ داخل اتاق اومده ، ا.ت روی توی بغل خودش گرفته و سعی داره آرومش کنه .
تهیونگ : چی شده ؟ «خیلی آروم»
با چشمم بهش فهموندم که بعدا بهش توضیح میدم و خودم به سمت بالکن اتاق رفتم . پاکت سیگار رو از جیبم در آوردم و با فندک روی میز روشنش کردم . تنها چیزی ک میتونست باعث بشه خوب فکر کنم همین سیگار بود .
ذهنم مشغول بود . اینکه اون چه کسی بود که اینکار رو کرده بود. هدفش که مشخص بود، آسیب زدن به من و ته . ولی اون کی بود ؟ چطور تونست اینکار رو انجام بده ! با آخرین پکی که به سیگار زدم تو جا سیگاری خاموشش کردم و نخ بعدی رو برداشتم . همین که بین ل..ب..ام گذاشتمش صدای باز شدن در اومد، و تهیونگ با کلافگی وارد شد .
کنارم وایستاد و منتظر نگاهم کرد . دود سیگار رو بیرون دادم و برگشتم سمتش .
کوک : همهچیز مبهمه تهیونگ ... همه چیز ! اونشب ا.ت رو دزدیدن و بهش تج.. اوز کردن !
فلش بک به مهمونی : داخل مهمونی هم باز کمی بحثمون شد . به آرومی وارد حیاط شدم و کنار استخر خالی، روی یکی از صندلی ها نشستم . ذهنم واقعا. مشغول بود و سرم کنی تیر میکشید .
مهمونی خیلی شلوغ بود و داخل حیاط کسی نبود . همونطور که داشتم فکر میکردم کسی دستشو محکم روی دهنم نگه داشت و منو برد . دستو پا میزدم تا ولم کنه ولی انقدر حالم بد شده بود که نمیتونستم مقابله کنم و در نهایت بیهوش شدم و ...
پایان فلش بک .
ویو جونکوک :
حالش خوب نبود . حال منم خوب نبود . نمیتونستم باور کنم که بهش تج ...وز شده باشه . نمیتونستم باور کنم خودش فرار نکرده بود و حتی نمیتونستم باور کنم ک اینقدر عذاب کشیده بوده و ما اینقدر راجبش بد فکر کردیم . ذهنم به قدری مشغول بود که متوجه نشدم تهیونگ داخل اتاق اومده ، ا.ت روی توی بغل خودش گرفته و سعی داره آرومش کنه .
تهیونگ : چی شده ؟ «خیلی آروم»
با چشمم بهش فهموندم که بعدا بهش توضیح میدم و خودم به سمت بالکن اتاق رفتم . پاکت سیگار رو از جیبم در آوردم و با فندک روی میز روشنش کردم . تنها چیزی ک میتونست باعث بشه خوب فکر کنم همین سیگار بود .
ذهنم مشغول بود . اینکه اون چه کسی بود که اینکار رو کرده بود. هدفش که مشخص بود، آسیب زدن به من و ته . ولی اون کی بود ؟ چطور تونست اینکار رو انجام بده ! با آخرین پکی که به سیگار زدم تو جا سیگاری خاموشش کردم و نخ بعدی رو برداشتم . همین که بین ل..ب..ام گذاشتمش صدای باز شدن در اومد، و تهیونگ با کلافگی وارد شد .
کنارم وایستاد و منتظر نگاهم کرد . دود سیگار رو بیرون دادم و برگشتم سمتش .
کوک : همهچیز مبهمه تهیونگ ... همه چیز ! اونشب ا.ت رو دزدیدن و بهش تج.. اوز کردن !
۷۶۸
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.