عشق درسایه سلطنت پارت172
مری: هکتور هدیه د*ستمالی شده ای برای اعلا حضرت فرستاده..
سریع نگام کرد و گفت
لورا: بانو من فقط میرقصیدم...
زل زدم تو چشمش و گفتم
مری: پس یعنی اون چیزهایی که من شنیدم دروغ بوده؟ یعنی ترک ملک هکتور به اون علتی که میگن نبوده؟؟ اون مرد
یه دستی محشری بود..
چیزی نشنیده بودم ولی رنگش که زرد شد فهمیدم درست زدم به خال..
دستم رو بردم زیر چونه اش و زل زدم تو چشماش و جدی و مغرور گفتم
مری: من خیلی چیزا درباره تو میدونم..جایگاه خودت رو بدون تو جات همینجاست که الان هستی. ز*یر پاهای من... پس توی جایگاه خودت بمون وگرنه ا*تیشت میزنم...
و بلند شدم و سالن رو ترک کردم چند شبی گذشت..
واقعا نبود تهیونگ رو حس میکردم و دلتنگش بودم شب گفتم غذام رو بیارن تو اتاقم..
نوشیدنیم رو بالا گرفتم که بخورم که ژاکلین سریع و هول اومد..
مری: چیه؟ چیزی شده؟
با ذوق گفت
ژاکلین :اعلا حضرت برگشتن بانوی من.. زودتر از موعود..
ذوق زده خندیدم و سریع بلند شدم و خواستم لیوان رو روی میز بذارم که اونقدر هول شده بودم که روی زمین افتاد..
توجهی نکردم و دویدم بیرون با عجله از پله ها سرازیر شدم..
از پله ها میدویدم پایین که وسط پله ها نگاه تهیونگ که وسط سالن ایستاده بود و داشت با وزیر و وکیل صحبت میکرد بهم افتاد..
خیره شد به من که داشتم با عجله و حالت دو و مسلما پر سر وصدا دو تا یکی پله ها رو پایین میومدم..
بی اختیار همونجور بی حرکت روی پله وایستادم از عجله و تند پایین اومدنم خجالت کشیدم نگاه خیره قهوه اش خجالت زده ام کرد..
مادرش ویکتوریا با لبخند رفت جلوش که تهیونگ کف دستش رو جلوی مادرش گرفت و از بین جمعیت جلو اومد جلو..
همه با احترام تعظیم میکردن و عقب میکشیدن..
من عین چوب خشک همونجوری روی آخرین پله ها وایستاده بودم..تهیونگ اومد روبروم..سریع تعظیم کردم..
دست حلقه کرده پشت کمرش بالبخند ورندازم کرد..
لورا با عش*وه و ذوق جلو اومد و تعظیم جانانه ای کرد
و گفت
لورا: سرورم..بازگشتتون رو خیر مقدم میگم...
تهیونگ حتی نگاهش رو روی لورا نکشید..ذوق کردم..
دختره بیشعورا رو ببیناا.. با غیض ل*بم رو از داخل گا*ز گرفتم
لورا : سرورم امشب میخوام براتون بهترین رقصم رو اجرا کنم..به من افتخار بدین که امشب...
تهیونگ وسط حرفش جدی گفت
تهیونگ: نه... امشب نه...
و نگاهی به من کرد و گفت
تهیونگ:امشب با بانوم کار دارم..
برق از سرم پرید..بانوم؟؟ گفت بانوم؟ چیکارم داشت؟
نگاش کردم..از کنارم رد شد و از پله ها بالا رفت و با اون حال بهم گفت
تهیونگ: چند ساعت دیگه بیا اتاقم.. کارت دارم..
تعظیم کردم و به رفتنش نگاه کردم بیشتر دیدنش رو دوست داشتم چون بی نهایت دلم براش تنگ شده بود..
قيافه له لورا و ویکتوریا به خنده انداختم..واقعا ذوق زده شدم..
یعنی چیکارم داشت؟
سریع نگام کرد و گفت
لورا: بانو من فقط میرقصیدم...
زل زدم تو چشمش و گفتم
مری: پس یعنی اون چیزهایی که من شنیدم دروغ بوده؟ یعنی ترک ملک هکتور به اون علتی که میگن نبوده؟؟ اون مرد
یه دستی محشری بود..
چیزی نشنیده بودم ولی رنگش که زرد شد فهمیدم درست زدم به خال..
دستم رو بردم زیر چونه اش و زل زدم تو چشماش و جدی و مغرور گفتم
مری: من خیلی چیزا درباره تو میدونم..جایگاه خودت رو بدون تو جات همینجاست که الان هستی. ز*یر پاهای من... پس توی جایگاه خودت بمون وگرنه ا*تیشت میزنم...
و بلند شدم و سالن رو ترک کردم چند شبی گذشت..
واقعا نبود تهیونگ رو حس میکردم و دلتنگش بودم شب گفتم غذام رو بیارن تو اتاقم..
نوشیدنیم رو بالا گرفتم که بخورم که ژاکلین سریع و هول اومد..
مری: چیه؟ چیزی شده؟
با ذوق گفت
ژاکلین :اعلا حضرت برگشتن بانوی من.. زودتر از موعود..
ذوق زده خندیدم و سریع بلند شدم و خواستم لیوان رو روی میز بذارم که اونقدر هول شده بودم که روی زمین افتاد..
توجهی نکردم و دویدم بیرون با عجله از پله ها سرازیر شدم..
از پله ها میدویدم پایین که وسط پله ها نگاه تهیونگ که وسط سالن ایستاده بود و داشت با وزیر و وکیل صحبت میکرد بهم افتاد..
خیره شد به من که داشتم با عجله و حالت دو و مسلما پر سر وصدا دو تا یکی پله ها رو پایین میومدم..
بی اختیار همونجور بی حرکت روی پله وایستادم از عجله و تند پایین اومدنم خجالت کشیدم نگاه خیره قهوه اش خجالت زده ام کرد..
مادرش ویکتوریا با لبخند رفت جلوش که تهیونگ کف دستش رو جلوی مادرش گرفت و از بین جمعیت جلو اومد جلو..
همه با احترام تعظیم میکردن و عقب میکشیدن..
من عین چوب خشک همونجوری روی آخرین پله ها وایستاده بودم..تهیونگ اومد روبروم..سریع تعظیم کردم..
دست حلقه کرده پشت کمرش بالبخند ورندازم کرد..
لورا با عش*وه و ذوق جلو اومد و تعظیم جانانه ای کرد
و گفت
لورا: سرورم..بازگشتتون رو خیر مقدم میگم...
تهیونگ حتی نگاهش رو روی لورا نکشید..ذوق کردم..
دختره بیشعورا رو ببیناا.. با غیض ل*بم رو از داخل گا*ز گرفتم
لورا : سرورم امشب میخوام براتون بهترین رقصم رو اجرا کنم..به من افتخار بدین که امشب...
تهیونگ وسط حرفش جدی گفت
تهیونگ: نه... امشب نه...
و نگاهی به من کرد و گفت
تهیونگ:امشب با بانوم کار دارم..
برق از سرم پرید..بانوم؟؟ گفت بانوم؟ چیکارم داشت؟
نگاش کردم..از کنارم رد شد و از پله ها بالا رفت و با اون حال بهم گفت
تهیونگ: چند ساعت دیگه بیا اتاقم.. کارت دارم..
تعظیم کردم و به رفتنش نگاه کردم بیشتر دیدنش رو دوست داشتم چون بی نهایت دلم براش تنگ شده بود..
قيافه له لورا و ویکتوریا به خنده انداختم..واقعا ذوق زده شدم..
یعنی چیکارم داشت؟
۱۱.۸k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.