"جانشینان لجباز"
جانشینان لجباز پارت12
بعد چند ساعت رانندگی ساعت 4 به یه کلبه توی نا کجا آباد رسیدیم
+حالا چجور تو رو تا خونه
ببرم!...آخ...این...دومین....باره کیم تهیونگ! حالت که خوب شد همه رو باید....جبران کنی یه مدت به جای...ماشینم ازت استفاده میکنم!
هر طوری بود تهیونگ رو تا کلبه بردم...بزرگ بود...و انگار جن زده بود! هم اعصابم خورد بود هم داشتم زهره ترک میشدم! درشو باز کردم و برقشو که هی داشت خاموش روشن میشد و تر تر میکرد و دورش تار عنکبوت بسته بود زدم. قشنگ فاز این فیلم ترسناکارو میداد! تهیونگ روی تخت پرت کردم
_آخخخ...
+فکرشم نکن که باید آروم و با ملایمت روی تخت میزاشمت!
_تو کی ای... من کیم.... اینجا کجاست...
+تو کیم تهیونگی و منم همون بدختیم که تو رو تا اینجا آورده!
_چرا اومدیم اینجا؟
+بخاطر اینکه مین یونگی ردتو نزنه و دنبالت نیاد از شهر خارج شدیم الان بیرون شهریم
_ دقیقا کجا؟
+ناکجا آباد!
تو خونه رو گشتم خیلی کثیف بود نیاز به تمیز کاری داشت و همچنین تعمیر اساسی!
رفتم و وسایل خودمو تهیونگ و یه سری خوراکی و خرت و پرت که آقای کیم برامون آماده کرده بود رو از تو ماشین آوردم تو
تهیونگ هنوز خون ریزی داشت باند و الکل رو برداشتم تا براش بانداشو عوض کنم مثل اینه شونهی راست و دست چپش تیر خورده بود
+بلیزتو درار
_چی!؟
+گفتم بلیزتو درار!
_درسته تنهاییم ولی قرار نیست کاری بکنیم!
+میخوام بانداتو عوض کنم احمق منحرف!
_آها....
تهیونگ میخواست دکمه های لباسشو باز کنه ولی نمیتونست رفتم کمکش کنم
+دستو بکش
داشتم دکمه هاشو باز میکردم ولی هی وول میخورد
+یجا بشین تهیونگ!
تهیونگ سرشو انداخت پایین انگار خیلی معذب بود
+ببین چشمامو بستم نگاه نمیکنم
انگار یکم بهتر شد و دیگه وول نمیخورد آروم پیرهنشو درآوردم که دردش نیاد
تهیونگ با اینکه دردش میومد به روی خودش نمیاورد و لبشو گاز میگرفت انگار میخواست غرورشو حفظ کنه !
چشمامو یه ریز باز کردم که تاتو هاش نظرمو جلب کرد
تهیونگ ویو:
نمیدونم چرا وقتی بهم دست میزد انقدر ضربان قلبم بالا میره و خجالت میکشم... وقتی گفت چشماشو میبنده خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم ولی چون نزدیکم بود هنوز قلبم تند تند میزد... یهو سرمو برگردندم دیدم به بدنم زل زده!
_چیو دید میزنی!!!!
+ببخشید ببخشید! خیلییی ببخشید!!! فقط از تاتو هات خوشم اومد... قست دید زدن نداشتم...
_او....مرسی! ولی دلیل نمیشه بهم زل بزنی!
+ببخشید...
این دفعه دیگه واقعا قرمز شده بودم...انگار قلبمو میخواست سینمو جر بده و بیاد بیرون!
ا.ت ویو
واقعا خجالت کشید! چشمامو محکم بستم و سریع دست شونشو تمیز کردم و بستمش بعدشم دوباره کمک کردم پیرهنشو بپوشه و رفتم که لباسمو عوض کنم و صورتمو بشورم
وقتی برگشتم تهیونگ خوابیده بود!
+آهای! فکرشم نکن من روی زمین بخوابم!
_چیه چیشده....
+پاشو برو رو کاناپه بخواب! من رو تخت نباشم خوابم نمیبره!
_مثل اینکه من تیر خوردما!
+که چی؟
بعد کلی بحث جدل به این نتیجه رسیدیم که دوتامون توی تخت بخوابیم عالیه ! حتی تخت جدا هم ندارم!
برقو خاموش کردم و اومدم که بخوابم و پشتمو به تهیونگ کردم که بارون گرفت....
+شت...
بزرگ ترین فوبیای من....رعد برق!
+آروم باشه همچی آرومه... من خوبم
همچی خوب بود و بارون آروم آروم میبارید و خبری از رعد و برق نبود! که ی دفعه...
بومممممم!!!
و من تا جایی که میتونستم نتونستم جیغ کشیدم !
تهیونگ یهو از پرید!
_چیه چرا جیغ میکشی!
میخواستم چیزی بگم که دوباره بلند تر از قبل رعد و برق زد
بوممممممممممم!!!
منکه دیگه از ترس داشتم زهره ترک میشدم ندونستم چیکار کنم و زدم زیر گریه!
تهیونگ ویو
آروم آروم داشت خوابم میگرفت که همراه با صدای رعد برق جیغ ا.ت هم بلند شد و با رعد و برق دومی زد زیر گریه!
نمیدونستم انقدر از رعد برق میترسه! با جیغای بنفش ا.ت منم دست و پامو گم کرده بودم
ا.ت داشت از ترس میلرزید که یهو دستای تهیونگ دورش حلقه شد و سعی کرد آرومش کنه... انگار ا.ت آروم تر شده بود و دیگه جیغ نمیزد
_همچی اکیه من اینجام ...
ا.ت داشت بهت زده به تهیونگ نگاه میکرد ولی با رعد برق بعدی چشمامو بست و به تهیونگ چسبید
تهیونگ هم با اینکه هنوز دستش درد میکرد ا.ت رو محکم تر بغل کرد و سعی کرد آرومش کنه...
با تموم شدن بارون ا.ت و تهیونگ خوابشون برد
بعد چند ساعت رانندگی ساعت 4 به یه کلبه توی نا کجا آباد رسیدیم
+حالا چجور تو رو تا خونه
ببرم!...آخ...این...دومین....باره کیم تهیونگ! حالت که خوب شد همه رو باید....جبران کنی یه مدت به جای...ماشینم ازت استفاده میکنم!
هر طوری بود تهیونگ رو تا کلبه بردم...بزرگ بود...و انگار جن زده بود! هم اعصابم خورد بود هم داشتم زهره ترک میشدم! درشو باز کردم و برقشو که هی داشت خاموش روشن میشد و تر تر میکرد و دورش تار عنکبوت بسته بود زدم. قشنگ فاز این فیلم ترسناکارو میداد! تهیونگ روی تخت پرت کردم
_آخخخ...
+فکرشم نکن که باید آروم و با ملایمت روی تخت میزاشمت!
_تو کی ای... من کیم.... اینجا کجاست...
+تو کیم تهیونگی و منم همون بدختیم که تو رو تا اینجا آورده!
_چرا اومدیم اینجا؟
+بخاطر اینکه مین یونگی ردتو نزنه و دنبالت نیاد از شهر خارج شدیم الان بیرون شهریم
_ دقیقا کجا؟
+ناکجا آباد!
تو خونه رو گشتم خیلی کثیف بود نیاز به تمیز کاری داشت و همچنین تعمیر اساسی!
رفتم و وسایل خودمو تهیونگ و یه سری خوراکی و خرت و پرت که آقای کیم برامون آماده کرده بود رو از تو ماشین آوردم تو
تهیونگ هنوز خون ریزی داشت باند و الکل رو برداشتم تا براش بانداشو عوض کنم مثل اینه شونهی راست و دست چپش تیر خورده بود
+بلیزتو درار
_چی!؟
+گفتم بلیزتو درار!
_درسته تنهاییم ولی قرار نیست کاری بکنیم!
+میخوام بانداتو عوض کنم احمق منحرف!
_آها....
تهیونگ میخواست دکمه های لباسشو باز کنه ولی نمیتونست رفتم کمکش کنم
+دستو بکش
داشتم دکمه هاشو باز میکردم ولی هی وول میخورد
+یجا بشین تهیونگ!
تهیونگ سرشو انداخت پایین انگار خیلی معذب بود
+ببین چشمامو بستم نگاه نمیکنم
انگار یکم بهتر شد و دیگه وول نمیخورد آروم پیرهنشو درآوردم که دردش نیاد
تهیونگ با اینکه دردش میومد به روی خودش نمیاورد و لبشو گاز میگرفت انگار میخواست غرورشو حفظ کنه !
چشمامو یه ریز باز کردم که تاتو هاش نظرمو جلب کرد
تهیونگ ویو:
نمیدونم چرا وقتی بهم دست میزد انقدر ضربان قلبم بالا میره و خجالت میکشم... وقتی گفت چشماشو میبنده خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم ولی چون نزدیکم بود هنوز قلبم تند تند میزد... یهو سرمو برگردندم دیدم به بدنم زل زده!
_چیو دید میزنی!!!!
+ببخشید ببخشید! خیلییی ببخشید!!! فقط از تاتو هات خوشم اومد... قست دید زدن نداشتم...
_او....مرسی! ولی دلیل نمیشه بهم زل بزنی!
+ببخشید...
این دفعه دیگه واقعا قرمز شده بودم...انگار قلبمو میخواست سینمو جر بده و بیاد بیرون!
ا.ت ویو
واقعا خجالت کشید! چشمامو محکم بستم و سریع دست شونشو تمیز کردم و بستمش بعدشم دوباره کمک کردم پیرهنشو بپوشه و رفتم که لباسمو عوض کنم و صورتمو بشورم
وقتی برگشتم تهیونگ خوابیده بود!
+آهای! فکرشم نکن من روی زمین بخوابم!
_چیه چیشده....
+پاشو برو رو کاناپه بخواب! من رو تخت نباشم خوابم نمیبره!
_مثل اینکه من تیر خوردما!
+که چی؟
بعد کلی بحث جدل به این نتیجه رسیدیم که دوتامون توی تخت بخوابیم عالیه ! حتی تخت جدا هم ندارم!
برقو خاموش کردم و اومدم که بخوابم و پشتمو به تهیونگ کردم که بارون گرفت....
+شت...
بزرگ ترین فوبیای من....رعد برق!
+آروم باشه همچی آرومه... من خوبم
همچی خوب بود و بارون آروم آروم میبارید و خبری از رعد و برق نبود! که ی دفعه...
بومممممم!!!
و من تا جایی که میتونستم نتونستم جیغ کشیدم !
تهیونگ یهو از پرید!
_چیه چرا جیغ میکشی!
میخواستم چیزی بگم که دوباره بلند تر از قبل رعد و برق زد
بوممممممممممم!!!
منکه دیگه از ترس داشتم زهره ترک میشدم ندونستم چیکار کنم و زدم زیر گریه!
تهیونگ ویو
آروم آروم داشت خوابم میگرفت که همراه با صدای رعد برق جیغ ا.ت هم بلند شد و با رعد و برق دومی زد زیر گریه!
نمیدونستم انقدر از رعد برق میترسه! با جیغای بنفش ا.ت منم دست و پامو گم کرده بودم
ا.ت داشت از ترس میلرزید که یهو دستای تهیونگ دورش حلقه شد و سعی کرد آرومش کنه... انگار ا.ت آروم تر شده بود و دیگه جیغ نمیزد
_همچی اکیه من اینجام ...
ا.ت داشت بهت زده به تهیونگ نگاه میکرد ولی با رعد برق بعدی چشمامو بست و به تهیونگ چسبید
تهیونگ هم با اینکه هنوز دستش درد میکرد ا.ت رو محکم تر بغل کرد و سعی کرد آرومش کنه...
با تموم شدن بارون ا.ت و تهیونگ خوابشون برد
۵۳.۹k
۰۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.