نسل سوخته
#نسل سوخته
چه زود دیر می شود...
در باز شد ،
برپا !... بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم .
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند ،در سبد مهربانی شان .
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود .
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند .
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم .
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت.
نگاه مان سرد شد و دستان مان خسته ،
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم
زرد شدیم ، پژمردیم .
و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم،
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم،
و در ذهن مان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست...!
و امروز چقدر دلتنگ " آن روزها " ییم
و هرگز نفهمیدیم ،
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم .
گاهی وقت ها می خواهی کودک باشی تا بغض هایت را بی صدا نخوری. بغض خوردن مخصوص بزرگترهاست نه کودکی که بی خیال است.
گاهی وقت ها احساس می کنی که تشنه هستی، تشنه کودکی. تشنه کودکی خودت. تشنه اینکه آن کودک پرنشاط را بگیری و همراهش لِی لِی بازی کنی.
اما نمی شود.کودکی ات شده آبنباتی که با تمام وجودد چشیدن آن را می خواهی و روزگار شده مادری که آن را در بالاترین گنجه آشپزخانه مخفی می کند.
دستت نمی رسد به آن حال و هوای کودکی ات. نمی توانی طعم شیرین کودکی ات را بچشی و چه تلخ.
واقعیت همیشه تلخ است.
چه زود دیر می شود...
در باز شد ،
برپا !... بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم .
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند ،در سبد مهربانی شان .
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود .
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند .
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم .
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت.
نگاه مان سرد شد و دستان مان خسته ،
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم
زرد شدیم ، پژمردیم .
و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم،
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم،
و در ذهن مان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست...!
و امروز چقدر دلتنگ " آن روزها " ییم
و هرگز نفهمیدیم ،
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم .
گاهی وقت ها می خواهی کودک باشی تا بغض هایت را بی صدا نخوری. بغض خوردن مخصوص بزرگترهاست نه کودکی که بی خیال است.
گاهی وقت ها احساس می کنی که تشنه هستی، تشنه کودکی. تشنه کودکی خودت. تشنه اینکه آن کودک پرنشاط را بگیری و همراهش لِی لِی بازی کنی.
اما نمی شود.کودکی ات شده آبنباتی که با تمام وجودد چشیدن آن را می خواهی و روزگار شده مادری که آن را در بالاترین گنجه آشپزخانه مخفی می کند.
دستت نمی رسد به آن حال و هوای کودکی ات. نمی توانی طعم شیرین کودکی ات را بچشی و چه تلخ.
واقعیت همیشه تلخ است.
۷.۵k
۲۹ فروردین ۱۴۰۰