SCARY LIFE🖤
SCARY LIFE🖤
PART||34
شوگا:سلام..
نامجو:س..سلام..(استرس)
شوگا:بقیه کجان؟..با کلی خوراکی اومدم..(نگاه کردن به اطراف)
نامجو:شوگا..
شوگا نگاهش رو داد به نامجو...نامجو استرس داشت..یعنی چی شده بود؟..
نامجو:یک..یک...یک موضوعی...دباره کلارا...است..(لکنت)
شوگا:نکنه اتفاقی براش افتاده؟...نکنه حالش بده؟..زود باش بگو ببینم چیشده..(نگران)
نامجو:کلارا عاشق شده..(چشم هاشو بست و با داد گفت)
شوگا:چی؟..شوخی بیمزه ای بود...
نامجو:جدی میگم...
شوگا:یعنی عاشق شده و به من چیزی نگفته؟..
نامجو:فکر کردم الان میخوای داد و هوار کنی..(نفسش رو آزاد کرد)
شوگا:حالا عاشق کی شده؟..(درحال رفتن به آشپزخانه)
نامجو:خوب...یک بار که رفته بیمارستان عاشق دکتری شده که دستش رو پانسمان کرده...
وقتی نامجو در حال صحبت کردن بود..شوگا وسایل رو روی میز گذاشت و شروع کرد به آشپزی کردن..
شوگا:فقط همین قدر ازش میدونین؟..(در حال خورد کردن مواد)
نامجو:خوب اگه تو اجازه بدی..ما بیشتر درموردش تحقیق میکنیم..
شوگا:بیمارستان کدوم منطقه هست؟..(ریخت مواد داخل غابلمه)
نامجو:اونم نمیدونیم...(لبخند ضایع)
شوگا:چقدر اطلاعات زیادی دارین...(با طعنه)
نامجو:حقیقتش..ماهم همین امروز فهمیدیم...
شوگا:امروز مگه ماموریت نبودی؟...(درحال آماده کردن میز)
نامجو:همین چند دقیقه پیش...قبل از این که تو بیای کلار بهمون گفت...
شوگا:خوب تموم شد..(نگاه کردن به میز)
نامجو:الان چی میشه؟..
شوگا:در مورد اون موضوع فکر میکنم...بچه ها شماهم از اون پشت بیاین بیرون..
جونگکوک:عه سلام..(لبخند ضایع)
تهیونگ و جیهوپ و جیمین:(لبخند ضایع)
جین:واو بیاین ببینین شوگا چه کرده..(اشاره به میز)
همه سمت میز رفتن..و آخرین نفر کلارا از پشت دیوار در آمد..
کلارا:سلام پدر...(لبخند ضایع)
شوگا:سلام...
کلارا:اووو چه کردی بابا غذا هارو...من که حسابی گشنمه...(داشت میرفت سمت میز)
شوگا:صبر کن...
کلارا:بله؟.(ترس)
شوگا:در مورد اون موضوع...خودم میرم تحقیق میکنم...فقط اسم اون دکتر و بیمارستان رو بهم بگی...
کلارا:چشم...
شوگا:حالا برو غذاتو بخور...
کلارا رفت به آشپزخانه...نفس عمیقی کشید و بیرون داد...آروم شده بود...اعضا با کنجکاوی بهش خیره بودن...
جونگکوک:چی گفت؟..
کلارا:گفتش خودش درمورد اون آدم تحقیق میکنه..(ذوق)
تهیونگ:اووو...تبریک میگم...
جیمین:باید برم برای عروسی کت و شلوار بگیرم...
جیهوپ:منم میام..باید منم بگیرم...
جیمین:باشه..(لبخند)
نامجو:اما اگه بچه دار شی...ما چیکاره بچت میشیم؟..
جین:به چه چیزا فکر میکنی...
تهیونگ :من میشم دایی بچه ها..(ذوق)
جونگکوک:نخیرم..من دایی شون میشم..از اول من داداش کلارا بودم...(عصبی اما کیوت)
تهیونگ:باشه هرچی تو بگی(خنده)
لایک و کامنت یادتون نره❤
PART||34
شوگا:سلام..
نامجو:س..سلام..(استرس)
شوگا:بقیه کجان؟..با کلی خوراکی اومدم..(نگاه کردن به اطراف)
نامجو:شوگا..
شوگا نگاهش رو داد به نامجو...نامجو استرس داشت..یعنی چی شده بود؟..
نامجو:یک..یک...یک موضوعی...دباره کلارا...است..(لکنت)
شوگا:نکنه اتفاقی براش افتاده؟...نکنه حالش بده؟..زود باش بگو ببینم چیشده..(نگران)
نامجو:کلارا عاشق شده..(چشم هاشو بست و با داد گفت)
شوگا:چی؟..شوخی بیمزه ای بود...
نامجو:جدی میگم...
شوگا:یعنی عاشق شده و به من چیزی نگفته؟..
نامجو:فکر کردم الان میخوای داد و هوار کنی..(نفسش رو آزاد کرد)
شوگا:حالا عاشق کی شده؟..(درحال رفتن به آشپزخانه)
نامجو:خوب...یک بار که رفته بیمارستان عاشق دکتری شده که دستش رو پانسمان کرده...
وقتی نامجو در حال صحبت کردن بود..شوگا وسایل رو روی میز گذاشت و شروع کرد به آشپزی کردن..
شوگا:فقط همین قدر ازش میدونین؟..(در حال خورد کردن مواد)
نامجو:خوب اگه تو اجازه بدی..ما بیشتر درموردش تحقیق میکنیم..
شوگا:بیمارستان کدوم منطقه هست؟..(ریخت مواد داخل غابلمه)
نامجو:اونم نمیدونیم...(لبخند ضایع)
شوگا:چقدر اطلاعات زیادی دارین...(با طعنه)
نامجو:حقیقتش..ماهم همین امروز فهمیدیم...
شوگا:امروز مگه ماموریت نبودی؟...(درحال آماده کردن میز)
نامجو:همین چند دقیقه پیش...قبل از این که تو بیای کلار بهمون گفت...
شوگا:خوب تموم شد..(نگاه کردن به میز)
نامجو:الان چی میشه؟..
شوگا:در مورد اون موضوع فکر میکنم...بچه ها شماهم از اون پشت بیاین بیرون..
جونگکوک:عه سلام..(لبخند ضایع)
تهیونگ و جیهوپ و جیمین:(لبخند ضایع)
جین:واو بیاین ببینین شوگا چه کرده..(اشاره به میز)
همه سمت میز رفتن..و آخرین نفر کلارا از پشت دیوار در آمد..
کلارا:سلام پدر...(لبخند ضایع)
شوگا:سلام...
کلارا:اووو چه کردی بابا غذا هارو...من که حسابی گشنمه...(داشت میرفت سمت میز)
شوگا:صبر کن...
کلارا:بله؟.(ترس)
شوگا:در مورد اون موضوع...خودم میرم تحقیق میکنم...فقط اسم اون دکتر و بیمارستان رو بهم بگی...
کلارا:چشم...
شوگا:حالا برو غذاتو بخور...
کلارا رفت به آشپزخانه...نفس عمیقی کشید و بیرون داد...آروم شده بود...اعضا با کنجکاوی بهش خیره بودن...
جونگکوک:چی گفت؟..
کلارا:گفتش خودش درمورد اون آدم تحقیق میکنه..(ذوق)
تهیونگ:اووو...تبریک میگم...
جیمین:باید برم برای عروسی کت و شلوار بگیرم...
جیهوپ:منم میام..باید منم بگیرم...
جیمین:باشه..(لبخند)
نامجو:اما اگه بچه دار شی...ما چیکاره بچت میشیم؟..
جین:به چه چیزا فکر میکنی...
تهیونگ :من میشم دایی بچه ها..(ذوق)
جونگکوک:نخیرم..من دایی شون میشم..از اول من داداش کلارا بودم...(عصبی اما کیوت)
تهیونگ:باشه هرچی تو بگی(خنده)
لایک و کامنت یادتون نره❤
۸۷۳
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.