عشق از جنس مافیا
عشق از جنس مافیا { پارت آخر }
بخوابن یکدفعه ....
صدای جیغ از بیرون اومد
ا/ت : چی شده کوک اینجا چه خبر
کوک : نمیدونم واقعا
کوک سریع دو تا تفنگ آورد بیرون و یکی داد به من و اون یکی رو دست خودش گرفت رفتیم بیرون وقتی بیرون رو نگاه کردیم خبری نبود نزدیک که رفتیم دیدیم یه بادیگارد خونی افتاده وایییی خیلی وحشتناک بود
ا/ت : کوک اینجا چه خب.....
کوک : چی شده
ا/ت : شیر های سیاه
کوک : راست میگی
که همون لحظه یه تیر خورد به دست من
ا/ت : آخخخخ
کوک : نهههه ا/ت ( با داد )
حمله کردن و ریختن توی عمارت کوک سریع به عمو و پدرم زنگ زدن اونا با بادیگارد ها اومدن خیلی خوشحال شدم
همه مشغول جنگ بودن منم کمک میکردم و در آخر شکستشون دادیم
کوک : واییییی بلاخره تموم شد
ا/ت : آخ بلاخره تموم شد
عمو و پدر رفتن و کوک منو برد داخل
کوک : عشقم خوبی ( با نگاهی مظلوم )
ا/ت : خوبم عزیزم
در آخر کوک زخم ا/ت رو باند پیچی کرد
چند سال بعد :
الان چند سالی میشه که من یا کوک ازدواج کردم یه دختر داریم به اسم جنی و خیلی هم با نمکه
جنی : بابالی کجالی ؟ ( بچگونه )
کوک : سلام بانی کوچولوی من
جنی : ( ذوق کرد )
کوک : بیا بغلم ( و بدن کوچیک و بچگونه ی جنی رو بغل کرد و بوسه ای روی لپ تپل و نرم جنی زد )
ا/ت : سلام چیکار میکنین ؟
کوک : ملکه ی من بریم ؟
ا/ت : بریم
و اینم حکایت ما
به پایان آمدیم دفتر حکایت همچنان باقیست
خدایی تهش شاعرانه بود 😑
تا فیک بعدی شما رو به هفت تن بنگتن میسپارم فعلا 😁
بخوابن یکدفعه ....
صدای جیغ از بیرون اومد
ا/ت : چی شده کوک اینجا چه خبر
کوک : نمیدونم واقعا
کوک سریع دو تا تفنگ آورد بیرون و یکی داد به من و اون یکی رو دست خودش گرفت رفتیم بیرون وقتی بیرون رو نگاه کردیم خبری نبود نزدیک که رفتیم دیدیم یه بادیگارد خونی افتاده وایییی خیلی وحشتناک بود
ا/ت : کوک اینجا چه خب.....
کوک : چی شده
ا/ت : شیر های سیاه
کوک : راست میگی
که همون لحظه یه تیر خورد به دست من
ا/ت : آخخخخ
کوک : نهههه ا/ت ( با داد )
حمله کردن و ریختن توی عمارت کوک سریع به عمو و پدرم زنگ زدن اونا با بادیگارد ها اومدن خیلی خوشحال شدم
همه مشغول جنگ بودن منم کمک میکردم و در آخر شکستشون دادیم
کوک : واییییی بلاخره تموم شد
ا/ت : آخ بلاخره تموم شد
عمو و پدر رفتن و کوک منو برد داخل
کوک : عشقم خوبی ( با نگاهی مظلوم )
ا/ت : خوبم عزیزم
در آخر کوک زخم ا/ت رو باند پیچی کرد
چند سال بعد :
الان چند سالی میشه که من یا کوک ازدواج کردم یه دختر داریم به اسم جنی و خیلی هم با نمکه
جنی : بابالی کجالی ؟ ( بچگونه )
کوک : سلام بانی کوچولوی من
جنی : ( ذوق کرد )
کوک : بیا بغلم ( و بدن کوچیک و بچگونه ی جنی رو بغل کرد و بوسه ای روی لپ تپل و نرم جنی زد )
ا/ت : سلام چیکار میکنین ؟
کوک : ملکه ی من بریم ؟
ا/ت : بریم
و اینم حکایت ما
به پایان آمدیم دفتر حکایت همچنان باقیست
خدایی تهش شاعرانه بود 😑
تا فیک بعدی شما رو به هفت تن بنگتن میسپارم فعلا 😁
۱۳.۷k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.