قسمت دهم فن یا انتی فن
قسمت دهم فن یا انتی فن
امیلی
یا خدااااا این لیلی چی میگه؟؟؟؟یعنی ما باید اینجا با اکسو زندگی کنیم؟؟؟حالا من باهمه کنار میام فقط این بکی و چیکارش کنم؟؟؟من و این نمیتونم دو دقیقه مثل ادم باشیم......
برگشتم و به بکی نگاه کردم برای اینکه حالشو بگیرم گفتم:اگه قرار باشه ما باهم زندگی کنیم من چطوری تورو تحمل کنم؟؟؟
بکهیون:اگه خیلی برات سخته میتونی یه خونه دیگخ اجاره کنی چون دوستت با لوهان شرط گذاشتن توکه نذاشتی پس ازادی هرجا مبخوای بری بری
من:نه بابا یه وقت اذیت نشی شما؟؟؟چرا من برم تو برو؟؟
بکهیون:منکه مشکلی ندارم تو با من مشکل داری...هرکی مشکل داره باید اینجارو ترک کنه
من:حالا که اینجوریه به کوری چشم تو هیجا نمیرم درضمن بدون نمیزارم راحت تو این خونه زندگی کنی فعلا سی یو مستر بکهیون بابای
و رقتم توی اتاقم.....اخ اخ بکهیون با بد کسی در افتادی بیچارت میکنم این خونه رو برات جهنم میکنم نمیزارم یه اب هوش از گلوت پایین بره
لیلیا
حدودا دوساعت گذشت که گفتم بهتره برم پایین برای خودمو و امیلی غذا درست کنم یه نگاه به خودن کردم.. خوبه مرتبم....از در اتاق بیرون رفتم و رفتم طبقه پایین..... وارد اشپزخونه شدم که دی او رو دیدم که مشغول اشپزیه...دی او تا من و دید گفت:سلام...چیزی لازم دارید؟؟
من:سلام..نه چیزی لازم ندارم فقط میخواستم بیام برای خودمو امیلی غذا درست کنم
دی او:نیازی نیست من غذا زیاد رو به تعداد خودمون و شما درست کردم
من:ولی این درست نیست..اینبارو نمیشه کاری کرد ولی از سری بعد خودم درست میکنم برای خودمون شماهم برای خودتون درست کنین
دی او:اوممم....هرچند اینجوری یکم با عقل جور در نمیاد ولی قبول
من:پس من فعلا میرم اگه کمک لازم داشتین صدام کنین
دی او:باشه ممنون
از اشپزخونه خارج شدم و اومدم از پله ها برم بالا که دیدم لوهان داره از پله ها میاد پایین....... واییی یه فکر شیطانی
همینکه لوهان از کنارم رد شد پام رو زیر پاش گرفتم که باعث شد روی پله ها بخوره زمین و دوتا پله اخر رو هم سر خورد.....واییییی چه خفن چقدر کیف داد...لوهان بلند شد و لباساش رو تکوند و یه نگاه بد بهم انداخت..منم به روی خودم نیاوردم و دست تکون دادم و با لبخند پله هارو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم به محض اینکه وارد اتاقم شدم زدم زیر خنده.....خخخخ وای خدا چه باحال خورد زمین با اون همه پرستیژ
حدود یک ساعت بعد دی او همه رو برای ناهار صدا زد و ماهم عین بچه ادم رفتیم ناهار خوردیم و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
*****
روی تختم نشسته بودم و با لب تابم بازی میکردم که امیلی اومد توی اتاقم
من:یه وقت در نزنیا راحت باش گلم
امیلی:راحتم عزیزم تو غصه نخور
من:خیلی رو داری ها
امیلی: خخخ ما اینیم دیگه
من:حالا چیکار داری؟؟؟؟
امیلی:من طارم میرم پارک همین نزدیکی یکم قدم بزنم تو نمیای؟؟؟
من:نه حالشو ندارم
امیلی:باشه پس من میرم راستی اکسو هم رفتن بیرون مثل اینکه منیجرشون زنگ زد رفتن برن سر تمرین
من:خداروشکر چندساعت از دستشون راحتیم
امیلی:خوب گفتیا...خیله خب من دیگه میرم فعلا بابای
من:بابای بیبی
امیلی رفت و منم دوباره مشغول با لب تاب بازی کردم و بعد که خوب خسته شدم لب تاب و خاموش کردم و گزاشتم کنار به ساعت نگاه کردم چییییییییییییییییی ساعت هشت شبه؟؟؟؟؟؟مگه من چقدر داشتم بازی میکردم ؟؟؟؟؟؟؟؟
ایییی الان که فکر میکنم چقدر کمر و اینا درد میکنه...
اونو ولش چقدر گشنمه
از روی تخت بلند شدم و لباسام رو با دست صاف کردم و از اتاق خارج شدم چقزر خوبه اکسو نیستن....تقریبا وسط پله ها بودم که لوهان رو دیدم پایین پله ها که با گوشیش حرف میرنه
لوهان:گفتی کجا گزاشتیش؟؟؟؟
اونور خط:-----------------
لوهان:اهان باشه اگه پیداش نکردم زنگ میرنم بازم بهت
اونور خط:-------------
لوهان:باشه فعلا
گوشیو قطع و کرد و سرش رو اورد بالا که من و دید اول اخم کرد ولی بعدش یه لبخند موزیانه نامحسوس زد.....وااا اینم خل شد رفت......بی توجه بهش از پله ها اومدم پایین و اومدم از کنارش رد شم که برام زیر پایی گرفت.....یه جیغ کوتاه کشیدم و چشمامو بستم و دستامو تو هوا به امید اینکه یه چیزی پیدا کنم خودمو باهاش بگیرم تکون دادم که بلاخره یه چیزی یافتم و محکم گرفتمش ولی هرچی بود خیلی شل بود چون اونم با افتادن من اصلا من و نگه نداشت و افتاد و منم افتادم روش........اروم لای یکی از چشمامو لاز کردم که صورت لوهان رو در فاصله ده میلیمتری صورتم دیدم که داشت با تعجب و چشای گرد شده نگاهم میکرد.....به خودم اومدم و خواستم.از روش بلند شم.که دستشو گزاشت پشت کمرم و مانع شد...به صورتش نگاه کردم مه با یه لبخند خبیث نگام میکرد
یا امامزاده گپسانگ حالا چیکا کنم
من:هی ولم کن من مثل تو بیکار نیستم.باید برم کار دارم
لوهان:ولی من نمیزارم بری باید کاراتو تلافی کنم....هم اون زیر پای
امیلی
یا خدااااا این لیلی چی میگه؟؟؟؟یعنی ما باید اینجا با اکسو زندگی کنیم؟؟؟حالا من باهمه کنار میام فقط این بکی و چیکارش کنم؟؟؟من و این نمیتونم دو دقیقه مثل ادم باشیم......
برگشتم و به بکی نگاه کردم برای اینکه حالشو بگیرم گفتم:اگه قرار باشه ما باهم زندگی کنیم من چطوری تورو تحمل کنم؟؟؟
بکهیون:اگه خیلی برات سخته میتونی یه خونه دیگخ اجاره کنی چون دوستت با لوهان شرط گذاشتن توکه نذاشتی پس ازادی هرجا مبخوای بری بری
من:نه بابا یه وقت اذیت نشی شما؟؟؟چرا من برم تو برو؟؟
بکهیون:منکه مشکلی ندارم تو با من مشکل داری...هرکی مشکل داره باید اینجارو ترک کنه
من:حالا که اینجوریه به کوری چشم تو هیجا نمیرم درضمن بدون نمیزارم راحت تو این خونه زندگی کنی فعلا سی یو مستر بکهیون بابای
و رقتم توی اتاقم.....اخ اخ بکهیون با بد کسی در افتادی بیچارت میکنم این خونه رو برات جهنم میکنم نمیزارم یه اب هوش از گلوت پایین بره
لیلیا
حدودا دوساعت گذشت که گفتم بهتره برم پایین برای خودمو و امیلی غذا درست کنم یه نگاه به خودن کردم.. خوبه مرتبم....از در اتاق بیرون رفتم و رفتم طبقه پایین..... وارد اشپزخونه شدم که دی او رو دیدم که مشغول اشپزیه...دی او تا من و دید گفت:سلام...چیزی لازم دارید؟؟
من:سلام..نه چیزی لازم ندارم فقط میخواستم بیام برای خودمو امیلی غذا درست کنم
دی او:نیازی نیست من غذا زیاد رو به تعداد خودمون و شما درست کردم
من:ولی این درست نیست..اینبارو نمیشه کاری کرد ولی از سری بعد خودم درست میکنم برای خودمون شماهم برای خودتون درست کنین
دی او:اوممم....هرچند اینجوری یکم با عقل جور در نمیاد ولی قبول
من:پس من فعلا میرم اگه کمک لازم داشتین صدام کنین
دی او:باشه ممنون
از اشپزخونه خارج شدم و اومدم از پله ها برم بالا که دیدم لوهان داره از پله ها میاد پایین....... واییی یه فکر شیطانی
همینکه لوهان از کنارم رد شد پام رو زیر پاش گرفتم که باعث شد روی پله ها بخوره زمین و دوتا پله اخر رو هم سر خورد.....واییییی چه خفن چقدر کیف داد...لوهان بلند شد و لباساش رو تکوند و یه نگاه بد بهم انداخت..منم به روی خودم نیاوردم و دست تکون دادم و با لبخند پله هارو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم به محض اینکه وارد اتاقم شدم زدم زیر خنده.....خخخخ وای خدا چه باحال خورد زمین با اون همه پرستیژ
حدود یک ساعت بعد دی او همه رو برای ناهار صدا زد و ماهم عین بچه ادم رفتیم ناهار خوردیم و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
*****
روی تختم نشسته بودم و با لب تابم بازی میکردم که امیلی اومد توی اتاقم
من:یه وقت در نزنیا راحت باش گلم
امیلی:راحتم عزیزم تو غصه نخور
من:خیلی رو داری ها
امیلی: خخخ ما اینیم دیگه
من:حالا چیکار داری؟؟؟؟
امیلی:من طارم میرم پارک همین نزدیکی یکم قدم بزنم تو نمیای؟؟؟
من:نه حالشو ندارم
امیلی:باشه پس من میرم راستی اکسو هم رفتن بیرون مثل اینکه منیجرشون زنگ زد رفتن برن سر تمرین
من:خداروشکر چندساعت از دستشون راحتیم
امیلی:خوب گفتیا...خیله خب من دیگه میرم فعلا بابای
من:بابای بیبی
امیلی رفت و منم دوباره مشغول با لب تاب بازی کردم و بعد که خوب خسته شدم لب تاب و خاموش کردم و گزاشتم کنار به ساعت نگاه کردم چییییییییییییییییی ساعت هشت شبه؟؟؟؟؟؟مگه من چقدر داشتم بازی میکردم ؟؟؟؟؟؟؟؟
ایییی الان که فکر میکنم چقدر کمر و اینا درد میکنه...
اونو ولش چقدر گشنمه
از روی تخت بلند شدم و لباسام رو با دست صاف کردم و از اتاق خارج شدم چقزر خوبه اکسو نیستن....تقریبا وسط پله ها بودم که لوهان رو دیدم پایین پله ها که با گوشیش حرف میرنه
لوهان:گفتی کجا گزاشتیش؟؟؟؟
اونور خط:-----------------
لوهان:اهان باشه اگه پیداش نکردم زنگ میرنم بازم بهت
اونور خط:-------------
لوهان:باشه فعلا
گوشیو قطع و کرد و سرش رو اورد بالا که من و دید اول اخم کرد ولی بعدش یه لبخند موزیانه نامحسوس زد.....وااا اینم خل شد رفت......بی توجه بهش از پله ها اومدم پایین و اومدم از کنارش رد شم که برام زیر پایی گرفت.....یه جیغ کوتاه کشیدم و چشمامو بستم و دستامو تو هوا به امید اینکه یه چیزی پیدا کنم خودمو باهاش بگیرم تکون دادم که بلاخره یه چیزی یافتم و محکم گرفتمش ولی هرچی بود خیلی شل بود چون اونم با افتادن من اصلا من و نگه نداشت و افتاد و منم افتادم روش........اروم لای یکی از چشمامو لاز کردم که صورت لوهان رو در فاصله ده میلیمتری صورتم دیدم که داشت با تعجب و چشای گرد شده نگاهم میکرد.....به خودم اومدم و خواستم.از روش بلند شم.که دستشو گزاشت پشت کمرم و مانع شد...به صورتش نگاه کردم مه با یه لبخند خبیث نگام میکرد
یا امامزاده گپسانگ حالا چیکا کنم
من:هی ولم کن من مثل تو بیکار نیستم.باید برم کار دارم
لوهان:ولی من نمیزارم بری باید کاراتو تلافی کنم....هم اون زیر پای
۱۱.۳k
۲۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.