جنگ برای تو ( پارت 38)
یونگی : سوریو... گفتم بیایم اینجا تا یه چیزی بهت بگم
سوریو : میشنوم
یونگی: میخواستم بگم حالا که قضیه ازدواجت با جونگ کوک به هم خورده، خب... یعنی
سوریو : میشه بگید سرورم
یونگی: خب... میگم که به پیشنهاد ازدواج منم فکر کن
سوریو : ببخشید سرورم ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم
یونگی : مشکلت با منه؟
سوریو : نه واقعا... من کلا قصد ازدواج با هیچ پسری رو ندارم، چه شما چه هر کس دیگه
یونگی : خیلی خب... هرموقع تصمیمت عوض شد بهم بگو
سوریو : عوض نمیشه سرورم
یونگی : اگر به پیشنهادم جواب نمیدی حداقل بهم نگو سرورم
سوریو : خب چی بگم
یونگی : فقط نگو سرورم
سوریو : خب نمیدونم باید چی بگم
یونگی : هرچی که میخوای
سوریو : خب یونگی خوبه ؟
یونگی : یونگی؟ ( خنده و تعحب)
سوریو : خودتون گفتید هر چی میخوام بگم
یونگی : اشکالی نداره... همون یونگی خوبه
سوریو : پس من دیگه میرم، میبینمت
یونگی : منم همینطور
از دید سوریو :
من دیگه گول هیچ پسری رو نمیخورم، دیگه هیچوقت نمیذارم ساده گيرم بیارن و با قلبم بازی کنن
از همه بیشتر میخوام حال جونگ کوک و بگیرم، بعدشم که کارمو کردم میرم خونمو همه چیو فراموش میکنم
از دید جونگ کوک :
دلم میخواست برم سوریو رو ببینم ولی وقتی میبینم با دیدن من عذاب میکشه نمیتونم کاری کنم
هرجا رو میبینم سوریو بوده، هرجایی که رفتم با خودم بردمش... همه جا از خودش خاطره به جا گذاشته
دیشب انقد که دلم براش تنگ شده بود لباساشو بو میکردم و گریه میکردم
میخواستم زمان به عقب برگرده تا دیگه کارایی انجام ندم که اذیتش کنه
کاش سوریو هم عوض میشد و مثل قبل باهام رفتار میکرد
الان حتی نمیدونم تو چه حالیه، حتما خیلی ازم ناراحته، خیلی بد باهاش حرف زدم، یه وقتایی اصلا یادم نمیمونه که اون از یه سرزمین دیگه اومده و هیچکسی رو غیر از من اینجا نداره
تقریبا شب شده بود و سوریو خیلی یواشکی به خونه میرفت که.....
سوریو : میشنوم
یونگی: میخواستم بگم حالا که قضیه ازدواجت با جونگ کوک به هم خورده، خب... یعنی
سوریو : میشه بگید سرورم
یونگی: خب... میگم که به پیشنهاد ازدواج منم فکر کن
سوریو : ببخشید سرورم ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم
یونگی : مشکلت با منه؟
سوریو : نه واقعا... من کلا قصد ازدواج با هیچ پسری رو ندارم، چه شما چه هر کس دیگه
یونگی : خیلی خب... هرموقع تصمیمت عوض شد بهم بگو
سوریو : عوض نمیشه سرورم
یونگی : اگر به پیشنهادم جواب نمیدی حداقل بهم نگو سرورم
سوریو : خب چی بگم
یونگی : فقط نگو سرورم
سوریو : خب نمیدونم باید چی بگم
یونگی : هرچی که میخوای
سوریو : خب یونگی خوبه ؟
یونگی : یونگی؟ ( خنده و تعحب)
سوریو : خودتون گفتید هر چی میخوام بگم
یونگی : اشکالی نداره... همون یونگی خوبه
سوریو : پس من دیگه میرم، میبینمت
یونگی : منم همینطور
از دید سوریو :
من دیگه گول هیچ پسری رو نمیخورم، دیگه هیچوقت نمیذارم ساده گيرم بیارن و با قلبم بازی کنن
از همه بیشتر میخوام حال جونگ کوک و بگیرم، بعدشم که کارمو کردم میرم خونمو همه چیو فراموش میکنم
از دید جونگ کوک :
دلم میخواست برم سوریو رو ببینم ولی وقتی میبینم با دیدن من عذاب میکشه نمیتونم کاری کنم
هرجا رو میبینم سوریو بوده، هرجایی که رفتم با خودم بردمش... همه جا از خودش خاطره به جا گذاشته
دیشب انقد که دلم براش تنگ شده بود لباساشو بو میکردم و گریه میکردم
میخواستم زمان به عقب برگرده تا دیگه کارایی انجام ندم که اذیتش کنه
کاش سوریو هم عوض میشد و مثل قبل باهام رفتار میکرد
الان حتی نمیدونم تو چه حالیه، حتما خیلی ازم ناراحته، خیلی بد باهاش حرف زدم، یه وقتایی اصلا یادم نمیمونه که اون از یه سرزمین دیگه اومده و هیچکسی رو غیر از من اینجا نداره
تقریبا شب شده بود و سوریو خیلی یواشکی به خونه میرفت که.....
۱۱.۰k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.