(new model) part 17 . . .
به زودی میبینمت هنننننننن
ا.ت: منم میبینمت خدا نگهدار
بعد بای بای کردم زود رفتم اومدم هتل رفتم دوش گرفتم همون لباس های قبلی پوشیدم
کفه مرگمو گرفتم خوابیدم
.
.
صبح
من نمیدونم خورشید چرا یه ذره غرور نداره چرا انقدر زود میاد بالا اههههه
بلند شدم یه لحظه امروز تولد مینجه وای من اصن لباس ندارم صب کن من یه لباس جدید خریده بودم وایییی خونه عمومینا مونده چیکار کنم اههههه خیلی گرون گرفته بودم مجبورم برم بیارمش اره میرم لباسمو پوشیدم رفتم به سمت خونه عمو رسیدم دم در خیلی خونسرد در زدم درو هانی باز کرد خیلی تعجب و خوشحال بود خواست بغلم کنه که خودمو کنار کشیدم رفتم داخل همینجور که داشتم میرفتم تو اتاقم گفتم
ا.ت: اومدم وسایلمو جمع کنم و میرم
اومدم تو اتاقم سریع لباسامو جمع کردم دیدم اون قاب عکسی که شکوندم رو هانی درست کرده گذاشته رو میز
ا.ت: خودت باعثش شدی *بغض*
بعد از اتاقم اومدم بیرون خواستم برم که هانی دستمو کشید
هانی: کجا داری میری دوباره؟
ا.ت: خونم
هانی: خونت؟
ا.ت: آره خونم من باید برم
سریع از خونه خارج شدم سوار ماشین شدم گفتم بره هتل
رفتم تو اتاقم نشستم رو تخت بع این فک میکردم که چقدر هانی رو تو این دنیا از همه بیشتر دوست داشتم ولی خب الانم دارم ولی دیگه به هیچکس این علاقرو بروز نمیدم برگشتم ببینم ساعت چنده دیدم ۲ خب من ساعت ۶ باید اونجا باشم گرفتم یکم خوابیدم تا شب حداقل سگ نباشم خوابیدم
.
.
.
بیدار شدم دیدم ساعت ۴:۴۶ دیقس پاشدم رفتم یه دوش ۱۵ مینی گرفتم اومدم موهامو خشک کردم لباسمو پوشیدم*عکسشو میزارم *یه میکاپ کیوت کردم دیدم ساعت ۵:۳۶ دیقس یه ربع فاصله خونشون تا اینجاس پس من از الان باید برم قبلش دوربینمو گرفتم چون میدونستم مینجه میتونه درستش کنه و حرکت کردم
.
.
.
رسیدم وایییی چرا انقدر شلوغه
رفتم داخل دیدم مینجه و لونا بدو بدو اومد سمتم
مینجه: ا.ت جونمممم میدونستم میای *بغل*
ا.ت: تولدت مبارک قشنگم
قشنگم من الان چی گفتم
لونا: ا.تتتتتتت *بغل*
ا.ت: لوناااااا
مینجه: بسه بسه عهههه مثلا تولد منه هاااا
ا.ت و لونا: *خنده*
رفتیم که گفتم
ا.ت: راستی مینجه تو هنوز با اون پسره ای
مینجه: اوهههه راستی بیا معرفیتون کنم
ا.ت: اکی
رفتیم دیدم چندتا پسر اونجان دیدم مینجه داره میدوعه بغل یه پسره هننننننننن اون پسرههه پشمامممممممم اون اون .........
.
.
.
لایککککککککککککککککککککککککککککککک
ا.ت: منم میبینمت خدا نگهدار
بعد بای بای کردم زود رفتم اومدم هتل رفتم دوش گرفتم همون لباس های قبلی پوشیدم
کفه مرگمو گرفتم خوابیدم
.
.
صبح
من نمیدونم خورشید چرا یه ذره غرور نداره چرا انقدر زود میاد بالا اههههه
بلند شدم یه لحظه امروز تولد مینجه وای من اصن لباس ندارم صب کن من یه لباس جدید خریده بودم وایییی خونه عمومینا مونده چیکار کنم اههههه خیلی گرون گرفته بودم مجبورم برم بیارمش اره میرم لباسمو پوشیدم رفتم به سمت خونه عمو رسیدم دم در خیلی خونسرد در زدم درو هانی باز کرد خیلی تعجب و خوشحال بود خواست بغلم کنه که خودمو کنار کشیدم رفتم داخل همینجور که داشتم میرفتم تو اتاقم گفتم
ا.ت: اومدم وسایلمو جمع کنم و میرم
اومدم تو اتاقم سریع لباسامو جمع کردم دیدم اون قاب عکسی که شکوندم رو هانی درست کرده گذاشته رو میز
ا.ت: خودت باعثش شدی *بغض*
بعد از اتاقم اومدم بیرون خواستم برم که هانی دستمو کشید
هانی: کجا داری میری دوباره؟
ا.ت: خونم
هانی: خونت؟
ا.ت: آره خونم من باید برم
سریع از خونه خارج شدم سوار ماشین شدم گفتم بره هتل
رفتم تو اتاقم نشستم رو تخت بع این فک میکردم که چقدر هانی رو تو این دنیا از همه بیشتر دوست داشتم ولی خب الانم دارم ولی دیگه به هیچکس این علاقرو بروز نمیدم برگشتم ببینم ساعت چنده دیدم ۲ خب من ساعت ۶ باید اونجا باشم گرفتم یکم خوابیدم تا شب حداقل سگ نباشم خوابیدم
.
.
.
بیدار شدم دیدم ساعت ۴:۴۶ دیقس پاشدم رفتم یه دوش ۱۵ مینی گرفتم اومدم موهامو خشک کردم لباسمو پوشیدم*عکسشو میزارم *یه میکاپ کیوت کردم دیدم ساعت ۵:۳۶ دیقس یه ربع فاصله خونشون تا اینجاس پس من از الان باید برم قبلش دوربینمو گرفتم چون میدونستم مینجه میتونه درستش کنه و حرکت کردم
.
.
.
رسیدم وایییی چرا انقدر شلوغه
رفتم داخل دیدم مینجه و لونا بدو بدو اومد سمتم
مینجه: ا.ت جونمممم میدونستم میای *بغل*
ا.ت: تولدت مبارک قشنگم
قشنگم من الان چی گفتم
لونا: ا.تتتتتتت *بغل*
ا.ت: لوناااااا
مینجه: بسه بسه عهههه مثلا تولد منه هاااا
ا.ت و لونا: *خنده*
رفتیم که گفتم
ا.ت: راستی مینجه تو هنوز با اون پسره ای
مینجه: اوهههه راستی بیا معرفیتون کنم
ا.ت: اکی
رفتیم دیدم چندتا پسر اونجان دیدم مینجه داره میدوعه بغل یه پسره هننننننننن اون پسرههه پشمامممممممم اون اون .........
.
.
.
لایککککککککککککککککککککککککککککککک
۴.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.