فراموشی* پارت47
(دازای)
پس... پس اونا...
صدای فریاد بلند یه شخص از طبقه ی دوم اومد.
اون صدا برام اشنا بود.
سریع به طبقه ی بالا رفتم. از زیرِ درِ یه اتاق به بیرون نور میتابید.
خیلی اروم ولی خیلی کم درو باز کردم، ولی با دیدن اون صحنه سرجام خشکم زد.
کاش... کاش هیچوقت اون صحنه رو نمیدیدم...
از زبان نویسنده"
با دیدن اون صحنه سرجاش خشکش زد. صدای اون فریاد ها از سر درد، مال چویا بود.
روی صندلی نشسته بود ـو به یه دستگاه متصل شده بود، دست ـو پاهاش ـو بسته بودن.
اون دستگاه برای اینکه موهبت دیگران ـو ازش جدا کنه بهش درد ـرو هم منتقل میکرد.
بخاطر درد شدیدی که بهش وارد میشد فریاد میزد ـو برای ازاد شدن تقلا میکرد.
دستگاه رو تا اخرین درجه بالا برده بود که هرکسی جای چویا بود تا الان مرده بود
فئودور کمی اونورتر دست به سینه و روبه روی چویا ایستاده بود.
لبخند کش دار ـو شیطانی زده بود، دیدن چویا که بخاطر درد فریاد میکشد براش لذت بخش بود.
از زبان دازای"
به خودم اومدم ـو متوجه شدم درجه ی دستگاه به اخرین حدش رسیده ـو فریاد هاش بیشتر میشه.
سریع درو باز کردم ـو با صدای نسبتا بالایی فریاد زدم: تمومش کــن!!
با تعجب به سمتم برگشت. توی دستش کنترل دستگاهه بود. دکمه ی قرمز رو فشار داد ـو دستگاه متوقف شد.
صدای فریاد چویا اروم شد ـو جاشو به ناله های دردناکش داد.
اشک توی چشماش جمع شده بود. کم کم اشکاش روی گونه اش سر خوردن ـو روی لباسش ریختن.
از یقه ی فئودور گرفتم ـو غریدم: ولش کن بره لعنتــی!
دستشو دور مچ دستم حلقه کرد ـو هلم داد.
_تقصیر خوده چویاس، بخاطر این قلبه ساده ـش خودش خودشو بهم تحویل داد.
با عصبانیت ـو تعجب گفتم: چویا همچین کاری نکرده، مگه دیوونس که خودش خودشو تحویل بده؟!
سمت چویا رفت. از چونه ـش گرفت ـو سرشو بلند کرد.
وقتی چشمم به وضعیت ـش ـو چشمای نیمه باز ـو اشک الودش افتاد بدجوری بهم ریختم.
کمی چونه ـش رو فشار داد که باعث شد صدای ناله ـش بلند تر بشه.
_چویا خیلی شکننده ـس ولی تو ظاهرش نشون نمیده، اخلاق گند ـو زور زیادی داره ولی از درون نه!
درونش یه روح شکسته وجود داره، توی زندگیش کلی ترک برداشته ـو الان اخرین ترکم برداشته ـو شکسته!
لحن ـشو عوض کرد. لبخندش محو شد ـو چونه ی چویا رو بیشتر فشار داد ـو با جدیت گفت:اگه بفهمی که چرا خودشو تحویل داده از خودت متنفر میشی درسته؟
با تعجب گفتم: مـ.. منظورت چیه؟!
دوباره همون لبخند چندش اورش رو زد ـو گفت: چویا، بهترین دوستت که جونِ خودشو برای تو فدا کرد اما تو چی؟
چشمام از تعجب گرد شدن: چی داری.. میگی؟!
ادامه دارد...
پس... پس اونا...
صدای فریاد بلند یه شخص از طبقه ی دوم اومد.
اون صدا برام اشنا بود.
سریع به طبقه ی بالا رفتم. از زیرِ درِ یه اتاق به بیرون نور میتابید.
خیلی اروم ولی خیلی کم درو باز کردم، ولی با دیدن اون صحنه سرجام خشکم زد.
کاش... کاش هیچوقت اون صحنه رو نمیدیدم...
از زبان نویسنده"
با دیدن اون صحنه سرجاش خشکش زد. صدای اون فریاد ها از سر درد، مال چویا بود.
روی صندلی نشسته بود ـو به یه دستگاه متصل شده بود، دست ـو پاهاش ـو بسته بودن.
اون دستگاه برای اینکه موهبت دیگران ـو ازش جدا کنه بهش درد ـرو هم منتقل میکرد.
بخاطر درد شدیدی که بهش وارد میشد فریاد میزد ـو برای ازاد شدن تقلا میکرد.
دستگاه رو تا اخرین درجه بالا برده بود که هرکسی جای چویا بود تا الان مرده بود
فئودور کمی اونورتر دست به سینه و روبه روی چویا ایستاده بود.
لبخند کش دار ـو شیطانی زده بود، دیدن چویا که بخاطر درد فریاد میکشد براش لذت بخش بود.
از زبان دازای"
به خودم اومدم ـو متوجه شدم درجه ی دستگاه به اخرین حدش رسیده ـو فریاد هاش بیشتر میشه.
سریع درو باز کردم ـو با صدای نسبتا بالایی فریاد زدم: تمومش کــن!!
با تعجب به سمتم برگشت. توی دستش کنترل دستگاهه بود. دکمه ی قرمز رو فشار داد ـو دستگاه متوقف شد.
صدای فریاد چویا اروم شد ـو جاشو به ناله های دردناکش داد.
اشک توی چشماش جمع شده بود. کم کم اشکاش روی گونه اش سر خوردن ـو روی لباسش ریختن.
از یقه ی فئودور گرفتم ـو غریدم: ولش کن بره لعنتــی!
دستشو دور مچ دستم حلقه کرد ـو هلم داد.
_تقصیر خوده چویاس، بخاطر این قلبه ساده ـش خودش خودشو بهم تحویل داد.
با عصبانیت ـو تعجب گفتم: چویا همچین کاری نکرده، مگه دیوونس که خودش خودشو تحویل بده؟!
سمت چویا رفت. از چونه ـش گرفت ـو سرشو بلند کرد.
وقتی چشمم به وضعیت ـش ـو چشمای نیمه باز ـو اشک الودش افتاد بدجوری بهم ریختم.
کمی چونه ـش رو فشار داد که باعث شد صدای ناله ـش بلند تر بشه.
_چویا خیلی شکننده ـس ولی تو ظاهرش نشون نمیده، اخلاق گند ـو زور زیادی داره ولی از درون نه!
درونش یه روح شکسته وجود داره، توی زندگیش کلی ترک برداشته ـو الان اخرین ترکم برداشته ـو شکسته!
لحن ـشو عوض کرد. لبخندش محو شد ـو چونه ی چویا رو بیشتر فشار داد ـو با جدیت گفت:اگه بفهمی که چرا خودشو تحویل داده از خودت متنفر میشی درسته؟
با تعجب گفتم: مـ.. منظورت چیه؟!
دوباره همون لبخند چندش اورش رو زد ـو گفت: چویا، بهترین دوستت که جونِ خودشو برای تو فدا کرد اما تو چی؟
چشمام از تعجب گرد شدن: چی داری.. میگی؟!
ادامه دارد...
۷.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.