رمان دانشکده ی پرورش کاراگاه پارت ۱
در زمان های قدیم که جنگ و خونریزی همه جارا فرا گرفته بود،دشمنی بد نام بر مردم شهر حکومت می کرد کسی اورا تا به حال ملاقات نکرده بود!
اما ترسی در اعماق وجود هر یک از مردم موجی می زد و همچون زلزله ای فرد را به دام وحشت می انداخت.
شب ها و روز های بسیاری گذشت خیابان هاب شهر همیشه خلوت بود و به سختی می شد عبور رهگذری رت از خیابان دید گویا مردم سالیان زیادی برای دفاع جان خود به خانه هایشان پناه می برند و گاهی فردی از اعضای خانواده را برای تهیه ی مواد غذایی فقط به جهت تامین معیشت های اولیه ی انسانی فراهم بکند!
کسب و کار مردم نیز به شدت کساد شده بود و بسیاری از مردم به سرزمین های دورست مجاورت میکردند اما باز هم در امان نبودند!
هیچ کس از هویت پادشاه پسفطرتی که مردم لقب اهریمن را به او داده بودند آگاهی نداشت جز یک نفر! فرانکیس لوویس!او کاراگاهی زبردست بود و ژی اقدامات اخیرش اطلاعات زیادی برای دستگیری پادشاه و پایان دادن بهاعمال زشتش داشت.اما متاسفانه عمرش کفاف نداد و طی بیماری زمینه ای جان داد!
بعد از او پسرش لئوناردو لوویس بوسیله ی تحقیقات به جامانده از پدرش ادامه داد و تصمیم به ساخت دانشکده ای با نیروی مردمی برای پرورش کاراگاه های جوان و باهوشی برای هدایت مردم را گرفت او می خواست این ترس و وحشت را از میان مردم بردارد و امیدی نو را از آن آنها سازد دوسالی بیشتر از ساخت داشنکده نگذشته بود و تازه داشت جانی می گرفت وشهرتی در شهر برای جذب دانش جویان می یافت که طی حادثه ای سهمگین به دست فردی مشکوک از تبار زیردستان پادشاه به قتل رسید و آرزو هایش ناتمام ماند.
بعد از او طی سالیان زیادی مدرسه به خرابه ای تبدیل شد و آوار زیادی از آن از شدت فرسودگی به زمین فرود می آمدند.
همان هنگام که اوضاع به شدت نابسامان شده بود فردی از خویشاوندان دور لئوناردو به نام موری دست به تعمیر و نوسازی دانشکده داد و با تلاش های فراوان او مدرسه دوباره رونق یافت و افراد زیادی برای ثبت نام به مدرسه روی آوردند وموری سان خود را مدیر آن دانشکده نزد تمامی مردم به احتضار آورد.
(اکنون جشن ورودی دانش جویان)
اتسوشی:: از ابن وضعیت نگران کننده ی شهر خسته شده بودم برای همین تصمیم گرفتم که در دانشکده ی پرورش کاراگاه شرکت بکنم.
از خردسالی علاقه ی زیادی به کسف راز ها و معماهاژ حل نشده داشتم مزه ای تازه به زندگیم می بخشید و حسی سرشار از هیجان را برایم به ارمغان می یاورد.
علاوه بر این قضایا دلم میخواست درمورد فردی که جادویی بر روی من اعمال کرده است را بیابم و روحم را از او پس بگیرم.
ماجرا به سال های بسیار قبل بازمی گردد روزی در حال چیدن گل های صورتی رنگی از روی تپه ی بلندی در کنار خانه ای جنگلی بودم از طبیعت بسیار لذت می بردم و شادی من نسبت به طبیعت ستودنی بود.
ناگهان متوجه پسری شدم با موهاب مشکی رنگی همانند سیاهی شب،صحبت را با او آغاز کردم و از او نامش را پرسیدم. او خود را اینگونه معرفی مرد،دوستی گذرا هستم با موهایی تیزره چشمانب ارغوانی و همنشینی به ظاهرمفرح هنگامی که صدایم کردی خواهم آمد اما بدان دوستی با من عاقبت خوشی نخواهد داشت.
حرف هایش برابم نگران کننده بود مدت زیادی به آن تپه می رفتم و ساعت های زیادی با او سر صحبت را باز می کردم.احساس راحتی داشته ام و در دلک او را دوست نزدیکی به خود خطاب می کردم.اما به نصیحت هایی که در ابتدا به من گفته بود توجهی نکرده ام.
فرصتش به پایام رسیده بود پادشاه ظالمی که همه او را شیطان صدا می زدند اورا در محبسی زندانی کرده بود و به او گفته بود اگر در طی ۲ ماه با فردی آشنا نشود که از ته دلش عاشقش باشد خواهد مرد.
من نمی توانستم این را بپذیزم روبه پادشاه شیاطین کردم چهره اش غرق در تاریکی بود دیدگانتوان دیدم رخسارش را نداشت با سری پایین گرفته به حالتی گویا با شرمساری اورا التماس کردم که بگذارد برود و به جای او هرچه بخواهد را نصیبش میکنم با اصرار های فراوان پذیرفت و در عوض روح مرا گرفت و گفت از این به بعد به عنوان دختری زندگژ خواهد کرد تا آن هنگام که عاشق شوی و راه زندگیت را زه سوی سعادت ببری تا آن هنگام تورا خواهم دید،آتسوشی چان
و از آن هنگام بود مه زندگیم به عنوان یک دختر آغاز شد و تصمیم گرفتم که به کاراگاهی تکام و کمال بزای دست یابی به اهدافم تبدیل شوم و تلاش فراوان بکنم.
اما ترسی در اعماق وجود هر یک از مردم موجی می زد و همچون زلزله ای فرد را به دام وحشت می انداخت.
شب ها و روز های بسیاری گذشت خیابان هاب شهر همیشه خلوت بود و به سختی می شد عبور رهگذری رت از خیابان دید گویا مردم سالیان زیادی برای دفاع جان خود به خانه هایشان پناه می برند و گاهی فردی از اعضای خانواده را برای تهیه ی مواد غذایی فقط به جهت تامین معیشت های اولیه ی انسانی فراهم بکند!
کسب و کار مردم نیز به شدت کساد شده بود و بسیاری از مردم به سرزمین های دورست مجاورت میکردند اما باز هم در امان نبودند!
هیچ کس از هویت پادشاه پسفطرتی که مردم لقب اهریمن را به او داده بودند آگاهی نداشت جز یک نفر! فرانکیس لوویس!او کاراگاهی زبردست بود و ژی اقدامات اخیرش اطلاعات زیادی برای دستگیری پادشاه و پایان دادن بهاعمال زشتش داشت.اما متاسفانه عمرش کفاف نداد و طی بیماری زمینه ای جان داد!
بعد از او پسرش لئوناردو لوویس بوسیله ی تحقیقات به جامانده از پدرش ادامه داد و تصمیم به ساخت دانشکده ای با نیروی مردمی برای پرورش کاراگاه های جوان و باهوشی برای هدایت مردم را گرفت او می خواست این ترس و وحشت را از میان مردم بردارد و امیدی نو را از آن آنها سازد دوسالی بیشتر از ساخت داشنکده نگذشته بود و تازه داشت جانی می گرفت وشهرتی در شهر برای جذب دانش جویان می یافت که طی حادثه ای سهمگین به دست فردی مشکوک از تبار زیردستان پادشاه به قتل رسید و آرزو هایش ناتمام ماند.
بعد از او طی سالیان زیادی مدرسه به خرابه ای تبدیل شد و آوار زیادی از آن از شدت فرسودگی به زمین فرود می آمدند.
همان هنگام که اوضاع به شدت نابسامان شده بود فردی از خویشاوندان دور لئوناردو به نام موری دست به تعمیر و نوسازی دانشکده داد و با تلاش های فراوان او مدرسه دوباره رونق یافت و افراد زیادی برای ثبت نام به مدرسه روی آوردند وموری سان خود را مدیر آن دانشکده نزد تمامی مردم به احتضار آورد.
(اکنون جشن ورودی دانش جویان)
اتسوشی:: از ابن وضعیت نگران کننده ی شهر خسته شده بودم برای همین تصمیم گرفتم که در دانشکده ی پرورش کاراگاه شرکت بکنم.
از خردسالی علاقه ی زیادی به کسف راز ها و معماهاژ حل نشده داشتم مزه ای تازه به زندگیم می بخشید و حسی سرشار از هیجان را برایم به ارمغان می یاورد.
علاوه بر این قضایا دلم میخواست درمورد فردی که جادویی بر روی من اعمال کرده است را بیابم و روحم را از او پس بگیرم.
ماجرا به سال های بسیار قبل بازمی گردد روزی در حال چیدن گل های صورتی رنگی از روی تپه ی بلندی در کنار خانه ای جنگلی بودم از طبیعت بسیار لذت می بردم و شادی من نسبت به طبیعت ستودنی بود.
ناگهان متوجه پسری شدم با موهاب مشکی رنگی همانند سیاهی شب،صحبت را با او آغاز کردم و از او نامش را پرسیدم. او خود را اینگونه معرفی مرد،دوستی گذرا هستم با موهایی تیزره چشمانب ارغوانی و همنشینی به ظاهرمفرح هنگامی که صدایم کردی خواهم آمد اما بدان دوستی با من عاقبت خوشی نخواهد داشت.
حرف هایش برابم نگران کننده بود مدت زیادی به آن تپه می رفتم و ساعت های زیادی با او سر صحبت را باز می کردم.احساس راحتی داشته ام و در دلک او را دوست نزدیکی به خود خطاب می کردم.اما به نصیحت هایی که در ابتدا به من گفته بود توجهی نکرده ام.
فرصتش به پایام رسیده بود پادشاه ظالمی که همه او را شیطان صدا می زدند اورا در محبسی زندانی کرده بود و به او گفته بود اگر در طی ۲ ماه با فردی آشنا نشود که از ته دلش عاشقش باشد خواهد مرد.
من نمی توانستم این را بپذیزم روبه پادشاه شیاطین کردم چهره اش غرق در تاریکی بود دیدگانتوان دیدم رخسارش را نداشت با سری پایین گرفته به حالتی گویا با شرمساری اورا التماس کردم که بگذارد برود و به جای او هرچه بخواهد را نصیبش میکنم با اصرار های فراوان پذیرفت و در عوض روح مرا گرفت و گفت از این به بعد به عنوان دختری زندگژ خواهد کرد تا آن هنگام که عاشق شوی و راه زندگیت را زه سوی سعادت ببری تا آن هنگام تورا خواهم دید،آتسوشی چان
و از آن هنگام بود مه زندگیم به عنوان یک دختر آغاز شد و تصمیم گرفتم که به کاراگاهی تکام و کمال بزای دست یابی به اهدافم تبدیل شوم و تلاش فراوان بکنم.
۱۱.۵k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.