(فصل دوم)پارت۲۴ویوجونگ کوک
(فصل دوم)پارت۲۴ویوجونگ کوک
سریع رفتم سمت اتاق خوابش،صدای ویالا میشنیدم که میگفت وایستا ولی برام مهم نبود و فقط میخواستم برم پیشش۰
رسیدم به اتاق خوابش سریع دستگیره رو فشار دادم و در کمال تعجب درو قفل نکرده بود یعنی منتظرم بود؟حالا ولش۰
دیدم که وایساده بود جلوم و منم حرکت کردمو رفتم سمتش و هولش دادم که افتاد روی تخت خیمه زدم روش و لبام رو گذاشتم رو لباش۰(بسم اللَّه)
با سعی میکرد پسم بزنه که دستاش رو با دستام(چه تو دست تو دست شد)
بالای سرش قفل کردم و ادامه دادم۰که در باز شد،وقتی که در باز شد ات بیشتر مقاومت کرد ولی من احمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم۰
ویو ات
فهمیدم داشت میومد بالا،میخواستم در اتاق خوابو قفل کنم ولی دیگه ضایع بود پس اینکارو نکردم!
مثلا اگه اومد میخواست چیکارکنه؟
که بلاخره اومد داخل،فکر کردم الان میخواست دادو هوار راه بندازه ولی اومد نزدیکم و از کمرم گرفتو انداختم روی تخت و سریع روم خیمه زدو بوسیدتم۰
اولش تعجب کردم که سریع به خودم اومدم با دستام پسش میزدم که بره اونور ولی با دستاش،دستام رو بالای سرم قفل کرد و ادامه داد تا اینکه در باز شد۰فکر کردم الان ازم جدا میشه ولی نه به کارش ادامه داد وقتی نگاه کردم ببینم کی بود اومده؟
دیدم پدربزرگ و مادربزرگشن،وایییییییییییی
اینا اینجا چیکار میکنن؟
پس دستام رو از دستاش کشیدم و سریع هولش دادم که موفقم شدم سریع رفتم سمت در و باز کردم و رفتم پیششون۰
سرخ شده بودم و از قرمز بودنم میخندیدن۰
که دستام داغ شد نگاه کردم دیدم مادربزرگ جونگ کوک دستم رو گرفته و داره به چشمام نگاه میکنه!
با دیدن چشماش متوجه این شدم که میخواد باهام حرف بزنه پس دستش رو گرفتم و رفتیم داخل یکی از اتاق خوابا۰
سریع شروع کرد به حرف زدن و منم جوابش رو میدادم۰
سریع رفتم سمت اتاق خوابش،صدای ویالا میشنیدم که میگفت وایستا ولی برام مهم نبود و فقط میخواستم برم پیشش۰
رسیدم به اتاق خوابش سریع دستگیره رو فشار دادم و در کمال تعجب درو قفل نکرده بود یعنی منتظرم بود؟حالا ولش۰
دیدم که وایساده بود جلوم و منم حرکت کردمو رفتم سمتش و هولش دادم که افتاد روی تخت خیمه زدم روش و لبام رو گذاشتم رو لباش۰(بسم اللَّه)
با سعی میکرد پسم بزنه که دستاش رو با دستام(چه تو دست تو دست شد)
بالای سرش قفل کردم و ادامه دادم۰که در باز شد،وقتی که در باز شد ات بیشتر مقاومت کرد ولی من احمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم۰
ویو ات
فهمیدم داشت میومد بالا،میخواستم در اتاق خوابو قفل کنم ولی دیگه ضایع بود پس اینکارو نکردم!
مثلا اگه اومد میخواست چیکارکنه؟
که بلاخره اومد داخل،فکر کردم الان میخواست دادو هوار راه بندازه ولی اومد نزدیکم و از کمرم گرفتو انداختم روی تخت و سریع روم خیمه زدو بوسیدتم۰
اولش تعجب کردم که سریع به خودم اومدم با دستام پسش میزدم که بره اونور ولی با دستاش،دستام رو بالای سرم قفل کرد و ادامه داد تا اینکه در باز شد۰فکر کردم الان ازم جدا میشه ولی نه به کارش ادامه داد وقتی نگاه کردم ببینم کی بود اومده؟
دیدم پدربزرگ و مادربزرگشن،وایییییییییییی
اینا اینجا چیکار میکنن؟
پس دستام رو از دستاش کشیدم و سریع هولش دادم که موفقم شدم سریع رفتم سمت در و باز کردم و رفتم پیششون۰
سرخ شده بودم و از قرمز بودنم میخندیدن۰
که دستام داغ شد نگاه کردم دیدم مادربزرگ جونگ کوک دستم رو گرفته و داره به چشمام نگاه میکنه!
با دیدن چشماش متوجه این شدم که میخواد باهام حرف بزنه پس دستش رو گرفتم و رفتیم داخل یکی از اتاق خوابا۰
سریع شروع کرد به حرف زدن و منم جوابش رو میدادم۰
۹۵۴
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.