پارت ۲۲
ویو لیا:
اونشب من مست شده بودم اصن حالم خوب نبود جونکوک هم از فرصت استفاده کرد و من رو با خودش برد به خونش از تو ماشین بلندم کرد و برد تو اتاقش و انداختم رو تخت و (اسمات)
صبح شد و از خواب پاشدم دیدم جونکوک محکم منو بقل کرده
_اییییی ولم کن دیگههه
+بیدار شدی عسلم
_هوفففف ولم کن همه جام درد میکنه
+خیلی خب ولت کردم بیبی
خواستم از رو تخت بلند بشم و راه برم و از اونجایی که همه جام درد میکرد خوردم زمین
کوک یهو بلند شد و کمکم کرد از رو زمین پاشم و من رو نشوند رو تخت
+خوبی چت شد یهو بیب
_افتادی به جونم خب همه جام درد میکنه حتی نمیتونم راه برم
+تخصیر خودته از بس خوشمزه ای
_آییییی دلمم
+خیلی خب صبر کن الان میرم برات قرص بیارم
رفت طبقه پایین و سریع برام قرص آورد و با یه لیوان آبمیوه داد دستم
+من از وقتی عاشق تو شدم دیگه نیازی به قرص ندارم چون آرامبخش من شد چشات نگات موهات لبات
_اخی بمیرم خوشبحالت
اومد و لبام رو دوباره گاز گرفت
_نمیخای تمومش کنی از دیشب افتادی به جون لبام الان داره میسوزه
+بزار الان برات بالم لب میارم که خوب بشه بیبی
بالم لب آورد و برام زد
_لباسم کووو حداقل بیا بکن تنم
+چشم بیبی پررو
لباسم رو کرد تنم و بعد کمکم کرد که از پله ها برم پایین تا صبحونه ای که خدمتکارا آماده کرده بودن رو بخوریم اول خودش نشست رو صندلی و بعد من رو گذاشت رو پاهاش و برام لقمه گرفت
من خودم میدونستم که کوک منو از ته قلبش دوست داره و دیگه کلکی تو کارش نیست خب راستش اون تنها کسی بود که اینقد به من توجه میکرد و بهم عشق میورزید ولی خب من اونقد مغرور بودم که نمیتونستم ببخشمش روزایی که سراغم رو نمیگرفت و نمیومد پیشم که اذیتم کنه احساس تنهایی میکردم یا شایدم یجورایی بهش وابسته شده بودم
بعد از اینکه صبحونه خوردیم بلندم کرد و من رو برد طبقه بالا و نشوند رو صندلی بعد هم موهام رو واسم شونه کرد و بافت توی زمانی که پیشش بودم همش بقلم میکرد و بوسم میکرد
زمان همینجوری گذشت که شب شد و تقریبا ساعت ۱۰ بود و داشتیم تلویزیون میدیدیم جونکوک غذای مورد علاقه من ینی سوخاری و سیبزمینی سفارش داده بود داشتیم میخوردیم که یهو رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد منم که عاشق بارون بودم سریع دوییدم و بارون رو از پشت شیشه تماشا کردم
............................
اونشب من مست شده بودم اصن حالم خوب نبود جونکوک هم از فرصت استفاده کرد و من رو با خودش برد به خونش از تو ماشین بلندم کرد و برد تو اتاقش و انداختم رو تخت و (اسمات)
صبح شد و از خواب پاشدم دیدم جونکوک محکم منو بقل کرده
_اییییی ولم کن دیگههه
+بیدار شدی عسلم
_هوفففف ولم کن همه جام درد میکنه
+خیلی خب ولت کردم بیبی
خواستم از رو تخت بلند بشم و راه برم و از اونجایی که همه جام درد میکرد خوردم زمین
کوک یهو بلند شد و کمکم کرد از رو زمین پاشم و من رو نشوند رو تخت
+خوبی چت شد یهو بیب
_افتادی به جونم خب همه جام درد میکنه حتی نمیتونم راه برم
+تخصیر خودته از بس خوشمزه ای
_آییییی دلمم
+خیلی خب صبر کن الان میرم برات قرص بیارم
رفت طبقه پایین و سریع برام قرص آورد و با یه لیوان آبمیوه داد دستم
+من از وقتی عاشق تو شدم دیگه نیازی به قرص ندارم چون آرامبخش من شد چشات نگات موهات لبات
_اخی بمیرم خوشبحالت
اومد و لبام رو دوباره گاز گرفت
_نمیخای تمومش کنی از دیشب افتادی به جون لبام الان داره میسوزه
+بزار الان برات بالم لب میارم که خوب بشه بیبی
بالم لب آورد و برام زد
_لباسم کووو حداقل بیا بکن تنم
+چشم بیبی پررو
لباسم رو کرد تنم و بعد کمکم کرد که از پله ها برم پایین تا صبحونه ای که خدمتکارا آماده کرده بودن رو بخوریم اول خودش نشست رو صندلی و بعد من رو گذاشت رو پاهاش و برام لقمه گرفت
من خودم میدونستم که کوک منو از ته قلبش دوست داره و دیگه کلکی تو کارش نیست خب راستش اون تنها کسی بود که اینقد به من توجه میکرد و بهم عشق میورزید ولی خب من اونقد مغرور بودم که نمیتونستم ببخشمش روزایی که سراغم رو نمیگرفت و نمیومد پیشم که اذیتم کنه احساس تنهایی میکردم یا شایدم یجورایی بهش وابسته شده بودم
بعد از اینکه صبحونه خوردیم بلندم کرد و من رو برد طبقه بالا و نشوند رو صندلی بعد هم موهام رو واسم شونه کرد و بافت توی زمانی که پیشش بودم همش بقلم میکرد و بوسم میکرد
زمان همینجوری گذشت که شب شد و تقریبا ساعت ۱۰ بود و داشتیم تلویزیون میدیدیم جونکوک غذای مورد علاقه من ینی سوخاری و سیبزمینی سفارش داده بود داشتیم میخوردیم که یهو رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد منم که عاشق بارون بودم سریع دوییدم و بارون رو از پشت شیشه تماشا کردم
............................
۱۶.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.