پارت ۵ (برادر خونده )
بابا ادم خوبی نبود اون منو از مامانم جدا کرد ولی مهم الان اینه که تونستم مامانمو ببینم با صدای مامان از فکر در اومدم مامان:خوب وقته خوابه پسرم بهتره بری استراحت کنی -عا باشه ولی من کجا بخوابم مامان:یه اتاق خالی بالا پیش اتاق سورا هست اونجا از این به بعد اتاقته -خوبه ممنون مامان روی تخت دراز کشیدم حالا اینجام یه اتاق دارم خیلی خوابم میاد صبح باید برم کمپانی از زبان سورا: خوب شد هیچکی نفهمید من گریه کردم اینجوری فکر میکردن من حسودم ولی من فقد دلم برای مامان و بابای واقعیم تنگ شده همین امروز باید برم مدرسه اصن حوصلشو ندارم ولی مجبورم به زور لباسامو پوشیدمو خودمو اماده کردم صبحونه ای که مامان گذاشته بودو خوردم و با دو به طرف مدرسه که مطمئنم دیر شده حرکت کردم لنتی این چه شانسیه عقربه های ساعتو اشتباه دیدم فکر کردم زوده وای خدا الان چیکار کنم دروازه مدرسه رو بستن که محکم محکم در میزدم چرا کسی باز نمی کنه این درو مجبورم برم خونه دیگه نمیشه کاریش کرد خداحافظ مدرسه من رفتم از ته دلم خوشحال بودم چون امروز نمی تونستم مدرسه برم خواستم برم که صدای باز شدن در مدرسه اومد به پشت سرم نگاه کردم مدرسه رو باز کردن عی خدا شانس که نداریم
۸۰.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.