رمان اعتماد P3
مهراد تک دکمه کت سیاهش رو بست و عینکش رو روی چشماش قرار داد
_مهراد مطمئنی کسی نمیتونه شناساییت کنه ؟ مشکل درست نشه ؟
مهراد همون طور که خونسرد به سمت بهشت زهرا قدم برمیداشت گفت : همه چیز اوکیه..خوشم نمیاد هر ثانیه استرس میگیری
_بخاطر خودت میگم داداش حالا خوددانی
مهراد برومند کم کسی نبود ، تو یه قسمتی از این شهر پادشاهی خودشو داشت هرکاری با هرکسی میکرد بدون اینکه کسی بویی ببره اما از نگاه مردم فقط جناب مهندس بود...یه مرده جذاب و تحصیل کرده و صد البته ثروتمند.
وقتی به مقصد رسیدن لبخندی نامحسوس رو لباش جا خشک کرد.
با امیر یه گوشه ای وایستادن و به قبره کسی که خودش جونشو گرفته بود نگاهی انداخت همین باعث پر رنگ شدن لبخندش شد.
_مهراد فکر کنم اون دختره که اونجا وایستاده دختره کیانفره
به قسمتی که چشمای امیر نشونه رفته بودن نگاه کرد...پس تو جانان کیانفری!
_اونطور که من فهمیدم ۱۹،۱۸ سالشه اما بچه تر از سنش میزنه تو انگلیس بوده تمامِ این سالا..ولی خیلی کوچولو موچولوی ها حریف ما نمیشه لقمه خو...
با نگاهی که از گوشه چشم بهش انداختم زیپ دهنشو کشید ، با صرفه مصلحتی سرسنگین وایستاد سره جاش.
جانان
پدرمو وقتی برای آخرین بار تو سردخونه دیدم خون تو رگام یخ بست ، دل تنگ بودم اندازه صد سال میخواستم بغلش کنم شده واسه آخرین بار...اما مغز دستور حرکت صادر نمیکرد واسم..این پدره من بود واقعا ؟! پس چرا تار موهاش اینقدر سفید شده بودن ؟! چرا صورتش رنگی نداشت ؟ چرا چشماش بسته بود ؟ چرا صورتش پر از چروک شده بود ؟!
همه چیز دوره سرم میچرخید گیج بودم منگ بودم تنها عکس العملم تو این لحظه خارج شدن کلمه بابا از دهنم بود..قدمی برداشتم که تعادلمو از دست دادم اما عمو محمد به موقع گرفتم.
سرم رو بغل کرد و گفت : دخترم بهتره..بهتره بریم بیرون
_اما بابام..بابای من اینجاست عمو
نمیدونم شاید از غمِ تلنبار شده تو دلم بود که حتی اشکمم نمیومد یا شایدم همون غروره کاذبم بود که مانع از گریه شده بود..اما هرچی بود داشت از داخل منو داغون میکرد و حتی نمیزاشت گریه کنم تا شاید از حجمِ درموندگیم کم بشه.
_اقا وقت تمومه باید بریم
با صدای مرده غریبه سرمو چرخوندم سمتشو نگاش کردم تو چشمام نگاه میکرد و دلسوزیش رو برام انتقال میداد.
بالاخره اومدم بیرون ، ثمین و مادرش جلوی در منتظر وایستاده بودن و پشت سرشون کلی آدم که هیچکدوم برام آشنا نبودن صف کشیده بودن..
_مهراد مطمئنی کسی نمیتونه شناساییت کنه ؟ مشکل درست نشه ؟
مهراد همون طور که خونسرد به سمت بهشت زهرا قدم برمیداشت گفت : همه چیز اوکیه..خوشم نمیاد هر ثانیه استرس میگیری
_بخاطر خودت میگم داداش حالا خوددانی
مهراد برومند کم کسی نبود ، تو یه قسمتی از این شهر پادشاهی خودشو داشت هرکاری با هرکسی میکرد بدون اینکه کسی بویی ببره اما از نگاه مردم فقط جناب مهندس بود...یه مرده جذاب و تحصیل کرده و صد البته ثروتمند.
وقتی به مقصد رسیدن لبخندی نامحسوس رو لباش جا خشک کرد.
با امیر یه گوشه ای وایستادن و به قبره کسی که خودش جونشو گرفته بود نگاهی انداخت همین باعث پر رنگ شدن لبخندش شد.
_مهراد فکر کنم اون دختره که اونجا وایستاده دختره کیانفره
به قسمتی که چشمای امیر نشونه رفته بودن نگاه کرد...پس تو جانان کیانفری!
_اونطور که من فهمیدم ۱۹،۱۸ سالشه اما بچه تر از سنش میزنه تو انگلیس بوده تمامِ این سالا..ولی خیلی کوچولو موچولوی ها حریف ما نمیشه لقمه خو...
با نگاهی که از گوشه چشم بهش انداختم زیپ دهنشو کشید ، با صرفه مصلحتی سرسنگین وایستاد سره جاش.
جانان
پدرمو وقتی برای آخرین بار تو سردخونه دیدم خون تو رگام یخ بست ، دل تنگ بودم اندازه صد سال میخواستم بغلش کنم شده واسه آخرین بار...اما مغز دستور حرکت صادر نمیکرد واسم..این پدره من بود واقعا ؟! پس چرا تار موهاش اینقدر سفید شده بودن ؟! چرا صورتش رنگی نداشت ؟ چرا چشماش بسته بود ؟ چرا صورتش پر از چروک شده بود ؟!
همه چیز دوره سرم میچرخید گیج بودم منگ بودم تنها عکس العملم تو این لحظه خارج شدن کلمه بابا از دهنم بود..قدمی برداشتم که تعادلمو از دست دادم اما عمو محمد به موقع گرفتم.
سرم رو بغل کرد و گفت : دخترم بهتره..بهتره بریم بیرون
_اما بابام..بابای من اینجاست عمو
نمیدونم شاید از غمِ تلنبار شده تو دلم بود که حتی اشکمم نمیومد یا شایدم همون غروره کاذبم بود که مانع از گریه شده بود..اما هرچی بود داشت از داخل منو داغون میکرد و حتی نمیزاشت گریه کنم تا شاید از حجمِ درموندگیم کم بشه.
_اقا وقت تمومه باید بریم
با صدای مرده غریبه سرمو چرخوندم سمتشو نگاش کردم تو چشمام نگاه میکرد و دلسوزیش رو برام انتقال میداد.
بالاخره اومدم بیرون ، ثمین و مادرش جلوی در منتظر وایستاده بودن و پشت سرشون کلی آدم که هیچکدوم برام آشنا نبودن صف کشیده بودن..
۵.۲k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.