خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۱۳
عمه دای هیون اول چراغ اتاق را روشن کرد و بعد سینی در دست اش را روی میز پسرک گذاشت.
عمه: بیا، بخور.
بعد از این حرف عمه دای هیون از اتاق خارج شد و در را بست.
پسر نگاهی به غذا انداخت و بعد از جا برخاست و به سمت کلید برق رفت. برق را خاموش کرد و بعد دوباره به سمت میز تحریر اش رفت.
از نظر پسر تاریکی به او آرامش می داد و می توانست در تاریکی ببیند.
« خانه آن جی هیون »
آن جی وارد خانه شد و تا پایش را داخل خانه گذاشت صدایی آمد.
؟؟: جی جی...تویی؟
صدای مادر بزرگ نابینای آن جی بود که روی صندلی چوبی اش نشسته بود و به رادیو ای که، داخل دست بود گوش می داد.
آن جی لبخند درشتی به مادر بزرگ پیر اش زد و گفت.
جی هیون: بله مادر بزرگ منم...غذا خوردی؟ من که خیلی گشنمه!
جی هیون این حرف را درحالی کیف اش را روی مبل گذاشته بود و آستین اش را بالا زده بود، گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
مادربزرگ: نه، چیزی نخوردم منتظر تو بودم.
جی هیون: اشکال نداره. الان نوه عزیزت یه غذای خوش مزه ای درست می کنه، دو تایید بخوریم.
آن جی این را گفت و بعد به سمت یخچال حرکت کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
عمه دای هیون اول چراغ اتاق را روشن کرد و بعد سینی در دست اش را روی میز پسرک گذاشت.
عمه: بیا، بخور.
بعد از این حرف عمه دای هیون از اتاق خارج شد و در را بست.
پسر نگاهی به غذا انداخت و بعد از جا برخاست و به سمت کلید برق رفت. برق را خاموش کرد و بعد دوباره به سمت میز تحریر اش رفت.
از نظر پسر تاریکی به او آرامش می داد و می توانست در تاریکی ببیند.
« خانه آن جی هیون »
آن جی وارد خانه شد و تا پایش را داخل خانه گذاشت صدایی آمد.
؟؟: جی جی...تویی؟
صدای مادر بزرگ نابینای آن جی بود که روی صندلی چوبی اش نشسته بود و به رادیو ای که، داخل دست بود گوش می داد.
آن جی لبخند درشتی به مادر بزرگ پیر اش زد و گفت.
جی هیون: بله مادر بزرگ منم...غذا خوردی؟ من که خیلی گشنمه!
جی هیون این حرف را درحالی کیف اش را روی مبل گذاشته بود و آستین اش را بالا زده بود، گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
مادربزرگ: نه، چیزی نخوردم منتظر تو بودم.
جی هیون: اشکال نداره. الان نوه عزیزت یه غذای خوش مزه ای درست می کنه، دو تایید بخوریم.
آن جی این را گفت و بعد به سمت یخچال حرکت کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۲۷۶
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.