love game"part⁹"
love game"part⁹"
^سلام......اممم میتونی امروز بیای بیرون؟^:Clara
^سلام.حتما،ساعت چند و کجا؟^:Kook
^ساعت۵:۳۰ توی رستوران........^:Clara
^باشه...بیام دنبالت؟؟^:Kook
^آره چرا که نه...میبینمت^:Clara
^میبینمت^:Kook
'بعد از حرف پسر تماس را قطع کرد.چند دقیقه ای به صفحه گوشی خیره شد و بعد از چند دقیقه،به سمت دیگری پرتش کردو روی مبل دراز کشید و چشمانش را روی هم گذاشت'
^.......چه حس مزخرفیه؟؟؟؟چی داره سرم میاد؟؟؟؟این حس.....نمیزاره درست کار کنم......من.........کلارا اون حرفو به زبونت بیاری زبونتو از ته میبرم......کلارا..خودتو جمع کن....چت شده تو دختر!!!!یه دنیا اسمتو که میشنوه مترسه...پس الان نگران چی هستی؟؟؟؟آروم باش....چیزی نیست^:Clara
'از روی مبل پاشد و به سمت آینه رفت......دستش را نزدیک آینه برد تا صورت خودش را از آینه لمس کند.......در همین هنگام با خودش حرف میزد....یا شایدم با شخص دیگری سخن میگفت؟؟..'
^بابا.......دخترکوچولوت بزرگ شده....نیستی ببینی....دخترت هنوز عادت داره باخودش حرف میزنه......بابا.....چند وقت پیش.....داداش عوضیت اومد پیشم ازم درخواست کمک کرد....آره آره میدونم خنده داره.....باید به جای این که قبول میکردم تف میکردم تو صورتش......م....^
'در حال حرف زدن بود که دوباره......دوباره قلبش ماننده دفعات پیش درد گرفت....شروع به نفس نفس زدن کرد.....او آسم داشت و وقتی قلبش درد میگرفت دچار نفس تنگی هم میشد....'
^اه.....اه....اههههههه....اسپرم.......اسپرم کجاست......
'با چشمانش دنبال اسپری میگشت که پیداش کرد.....سینه خیز خودش را به اسپری رساند و اسپری را در دهان خودش گذاشت و نفس کشید.....بعد از چند دقیقه نفسش به حالت عادی برگشت ولی قلبش همچنان درد داشت'
^اه.....اهههه لعنتی....وای خنده داره.....^
'بله...او مشکل بزرگ داشت....مشکل سایکوسوماتیک....که باعث میشد در اثر عصبانیت و ناراحتیه زیاد بدن واکنش های روانی و احساسی را نشان دهد....این واکنشها فقط برای احساسات ناخوشآیند بود....کلارا آدمی بود که زود عصبی میشد و همین باعث میشد بیشتر این اتفاق برایش بیوفتد......داشت با خودش کلنجار میرفت که نگاهش به ساعت دیواری خورد'
^بهتره آماده شم^:Clara
^سلام......اممم میتونی امروز بیای بیرون؟^:Clara
^سلام.حتما،ساعت چند و کجا؟^:Kook
^ساعت۵:۳۰ توی رستوران........^:Clara
^باشه...بیام دنبالت؟؟^:Kook
^آره چرا که نه...میبینمت^:Clara
^میبینمت^:Kook
'بعد از حرف پسر تماس را قطع کرد.چند دقیقه ای به صفحه گوشی خیره شد و بعد از چند دقیقه،به سمت دیگری پرتش کردو روی مبل دراز کشید و چشمانش را روی هم گذاشت'
^.......چه حس مزخرفیه؟؟؟؟چی داره سرم میاد؟؟؟؟این حس.....نمیزاره درست کار کنم......من.........کلارا اون حرفو به زبونت بیاری زبونتو از ته میبرم......کلارا..خودتو جمع کن....چت شده تو دختر!!!!یه دنیا اسمتو که میشنوه مترسه...پس الان نگران چی هستی؟؟؟؟آروم باش....چیزی نیست^:Clara
'از روی مبل پاشد و به سمت آینه رفت......دستش را نزدیک آینه برد تا صورت خودش را از آینه لمس کند.......در همین هنگام با خودش حرف میزد....یا شایدم با شخص دیگری سخن میگفت؟؟..'
^بابا.......دخترکوچولوت بزرگ شده....نیستی ببینی....دخترت هنوز عادت داره باخودش حرف میزنه......بابا.....چند وقت پیش.....داداش عوضیت اومد پیشم ازم درخواست کمک کرد....آره آره میدونم خنده داره.....باید به جای این که قبول میکردم تف میکردم تو صورتش......م....^
'در حال حرف زدن بود که دوباره......دوباره قلبش ماننده دفعات پیش درد گرفت....شروع به نفس نفس زدن کرد.....او آسم داشت و وقتی قلبش درد میگرفت دچار نفس تنگی هم میشد....'
^اه.....اه....اههههههه....اسپرم.......اسپرم کجاست......
'با چشمانش دنبال اسپری میگشت که پیداش کرد.....سینه خیز خودش را به اسپری رساند و اسپری را در دهان خودش گذاشت و نفس کشید.....بعد از چند دقیقه نفسش به حالت عادی برگشت ولی قلبش همچنان درد داشت'
^اه.....اهههه لعنتی....وای خنده داره.....^
'بله...او مشکل بزرگ داشت....مشکل سایکوسوماتیک....که باعث میشد در اثر عصبانیت و ناراحتیه زیاد بدن واکنش های روانی و احساسی را نشان دهد....این واکنشها فقط برای احساسات ناخوشآیند بود....کلارا آدمی بود که زود عصبی میشد و همین باعث میشد بیشتر این اتفاق برایش بیوفتد......داشت با خودش کلنجار میرفت که نگاهش به ساعت دیواری خورد'
^بهتره آماده شم^:Clara
۴.۷k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.