p.3

که چیزی با سرم برخورد کرد و سیاهی...

با درد چشمامو باز کردم.دیدم تار بود.چند بار پلک زدمم تا دیدم واضح سه.همه جا تاریک بود و فقط یه لامپ کوچیک بالای سر من روشن بود که اونم رنگش قرمز بود.یه دفعه در باز شد و کسی وارد اتاق شد!بهش نگاه کردم.صورتشو نمیتونستم ببینم.اومد جلوم بایستاد.
مرد:اشتباه بزرگی مرتکب شدی
سوزش بدی رو روی شونم حس کردم.از درد داد بلندی کشیدم که زربه ی دیگه ای زد....

با حس خیس زدن چشمامو باز کردم.تمام بدنم درد میکرد.با شخصی که روم آب ریخته بود نگاه کردم.همون مرده بود.یه دفعه بلند شد و رفت بیرون.بعد از چند مین کسی وارد شد.چراغو روشن کرد.نور چمامو اذیت کرد.چشمامو بستم و بعد لز چند ثانیه بازش کردم ولی با دیدن شخص جلوم،تعجب کردم!او..اون...جانگ کوک بود!
از قیافش میشد فهمید که اونم تعجب کرده.
جانگ کوک:ا/ت!
ا/ت:همه ی اینا زیر سره تو بود؟
جانگ کوک:درست فهمیدی
ا/ت:چرا این کارو میکنی؟چرا دون دخترای بسچاره رو لولیتا کردی؟
جانگ کوک:اونش دیگه به تو ربطی نداره
ا/ت:می خوای با من چیکار کنی؟(با ترس)
جانگ کوک:خوب میدونی که هرکی توی کارام سرک بکشه په بلایی سرش میاد
ا/ت:می خوای منم لولیتا کنی؟(با ترس)
جانگ کوک:....