part2
part2
چاره زندگی
ویو ا.ت
از زانوهام داشت خون میومد...جونگ کوک به یکی از بادیگارد هاش گفت که منو با خودش ببره به زور بلندم کرد ولی حواسش بود که برای من اتفاقی نیوفته و منو برد و گذاشت توی یه ون مشکی......داخل اون ون دستمال پیدا کردم چند تاشو برداشتم تا جلوی خون ریزی زانوهام رو بگیره...چند مین بعد جونگ کوک اومد توی ون و روبروی من نشست دوتا دکمه بالای پیرهنش باز بود و همینطور که نشسته بود و من رو نگاه میکرد نفس نفس میزد....یه نفس عمیق گرفت..
کوک:هه هووو
کوک:خب ببین ا.ت
ا.ت:تو اسم منو از کجا میدونی؟؟
کوک:وقتی میدونم کجا پیدات کنم نباید اسمتو بدونم...بعدشم میبینی که مافیا هستم از یه مافیا هر کاری بر میاد..
ا.ت:آره...خب با من چیکار داری
کوک: سوالم اینه که چرا تو خونه اون عوضی کار میکردی؟
ا.ت:خب راستش از وقتی بابام رو بردن زند.ان من مجبور بودم که اون قسطاش رو پس بدم وگرنه یه بلایی سرم میارن واسه همین مجبور بودم که یه جا کار کنم تا بتونم قسطای اون بابای عوضیمو بدم..
کوک:خب درباره کاری که عموت با مادرم کرده خبر داری؟
ا.ت: نه نمیدونم چیکار کرده ولی مطمئنم کاری کرده که به قیمت جون من تموم میشه.😔
کوک:خب من وقتی ۳ سالم بود عموی تو مادرم رو جلوی چشمام کشت این همه سال گذشت ولی من هنوز نتونستم انتقامشو بگیرم..
ا.ت: اگه میخوای با کشتن من انتقام بگیری باید بگم که اصن نه واسه پدرم و نه واسه عموم مهم نیست که چه بلایی سر من میاد...بهت دروغ نمیگم...(بغض)
ا.ت:من فقط میخوام مث همهی هم سن های خودم یه زندگی راحت داشته باشم هق به دانشگاه برم و درس بخونم هق ولی نمیتونم(گریه)
کوک: حالا گریه نکن....من تورو پیدا نکردم و نیاوردم که بخوای پیشم زار زار گریه کنی...اگه عصبانی بشم برات بد میشه
ا.ت:ببخشید...
ا.ت اشکاش رو پاک کرد
کوک: خب پیاده شو رسیدیم
وقتی که ا.ت داشت پیاده میشد یه لحظه پاش غلتید و افتاد زمین و مچ پاش پیچ خورد
ا.ت:اییی پام😖
کوک: چرا افتادی؟؟مگه حواست نبود
ا.ت: خوب که میبینی پان زخم شده و درد میکنه عادی هست که بیوفتم
کوک:خب باشه میتونی راه بری؟؟
ا.ت: عاممم....اییی عاره یکم میتونم
کوک بدون اینکه محلش بزاره بهش رفت سمت عمارت و ا.ت بیچاره داشت لنگان لنگان راه میومد و دستش رو به در و دیوار میگرفت تا بتونه راه بیاد...
ا.ت: اووو عجب عمارتی
کوک: ا.ت زود بیا
ا.ت: وایی پام....آخيش بالاخره رسیدم
ویو ا.ت
همین که رفتم داخل از درد پاهام رفتم و روی کاناپه نشستم که یه خانم خیلی مهربون اومد سمتم
(اسم خانومه اجوما هست)
اجوما: انیونگ سئو دخترم...حالت خوبه؟؟
ا.ت:ایی انیونگ ببخشید من خیلی پاهام درد میکنه نمیدونم ولی احساس میکنم پیچ خورده
اجوما: بزار الان با جونگ کوک صحبت میکنم..
شرط:
like:۱۰
چاره زندگی
ویو ا.ت
از زانوهام داشت خون میومد...جونگ کوک به یکی از بادیگارد هاش گفت که منو با خودش ببره به زور بلندم کرد ولی حواسش بود که برای من اتفاقی نیوفته و منو برد و گذاشت توی یه ون مشکی......داخل اون ون دستمال پیدا کردم چند تاشو برداشتم تا جلوی خون ریزی زانوهام رو بگیره...چند مین بعد جونگ کوک اومد توی ون و روبروی من نشست دوتا دکمه بالای پیرهنش باز بود و همینطور که نشسته بود و من رو نگاه میکرد نفس نفس میزد....یه نفس عمیق گرفت..
کوک:هه هووو
کوک:خب ببین ا.ت
ا.ت:تو اسم منو از کجا میدونی؟؟
کوک:وقتی میدونم کجا پیدات کنم نباید اسمتو بدونم...بعدشم میبینی که مافیا هستم از یه مافیا هر کاری بر میاد..
ا.ت:آره...خب با من چیکار داری
کوک: سوالم اینه که چرا تو خونه اون عوضی کار میکردی؟
ا.ت:خب راستش از وقتی بابام رو بردن زند.ان من مجبور بودم که اون قسطاش رو پس بدم وگرنه یه بلایی سرم میارن واسه همین مجبور بودم که یه جا کار کنم تا بتونم قسطای اون بابای عوضیمو بدم..
کوک:خب درباره کاری که عموت با مادرم کرده خبر داری؟
ا.ت: نه نمیدونم چیکار کرده ولی مطمئنم کاری کرده که به قیمت جون من تموم میشه.😔
کوک:خب من وقتی ۳ سالم بود عموی تو مادرم رو جلوی چشمام کشت این همه سال گذشت ولی من هنوز نتونستم انتقامشو بگیرم..
ا.ت: اگه میخوای با کشتن من انتقام بگیری باید بگم که اصن نه واسه پدرم و نه واسه عموم مهم نیست که چه بلایی سر من میاد...بهت دروغ نمیگم...(بغض)
ا.ت:من فقط میخوام مث همهی هم سن های خودم یه زندگی راحت داشته باشم هق به دانشگاه برم و درس بخونم هق ولی نمیتونم(گریه)
کوک: حالا گریه نکن....من تورو پیدا نکردم و نیاوردم که بخوای پیشم زار زار گریه کنی...اگه عصبانی بشم برات بد میشه
ا.ت:ببخشید...
ا.ت اشکاش رو پاک کرد
کوک: خب پیاده شو رسیدیم
وقتی که ا.ت داشت پیاده میشد یه لحظه پاش غلتید و افتاد زمین و مچ پاش پیچ خورد
ا.ت:اییی پام😖
کوک: چرا افتادی؟؟مگه حواست نبود
ا.ت: خوب که میبینی پان زخم شده و درد میکنه عادی هست که بیوفتم
کوک:خب باشه میتونی راه بری؟؟
ا.ت: عاممم....اییی عاره یکم میتونم
کوک بدون اینکه محلش بزاره بهش رفت سمت عمارت و ا.ت بیچاره داشت لنگان لنگان راه میومد و دستش رو به در و دیوار میگرفت تا بتونه راه بیاد...
ا.ت: اووو عجب عمارتی
کوک: ا.ت زود بیا
ا.ت: وایی پام....آخيش بالاخره رسیدم
ویو ا.ت
همین که رفتم داخل از درد پاهام رفتم و روی کاناپه نشستم که یه خانم خیلی مهربون اومد سمتم
(اسم خانومه اجوما هست)
اجوما: انیونگ سئو دخترم...حالت خوبه؟؟
ا.ت:ایی انیونگ ببخشید من خیلی پاهام درد میکنه نمیدونم ولی احساس میکنم پیچ خورده
اجوما: بزار الان با جونگ کوک صحبت میکنم..
شرط:
like:۱۰
۱.۶k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.